-
بوی تن مادر
سهشنبه 27 اسفند 1398 01:01
نشسته بازی می کنه و بعد یهو از پشت بغلم می کنه و بو می کشه، عمیق و طولانی ، بعد می گه : مامان چقدر بوی خوبی میدی! یاد خودم افتادم. عاشق بوی مامانم بودم، بهش گفتم : می دونستی همه بچه ها عاشق بوی تن مامانشونن. منم هنوز بوی تن مامانمو یادمه. دوباره یادش اومد که براش یه خاطره بگم. منم از بوی تن مادر گفتم. وقتی مامانم از...
-
شش سالگیش از راه رسید
پنجشنبه 22 اسفند 1398 01:49
دیروز برای " جان" یه کیک کوچیک درست کردم، جلوش یه تصویر شون دِ شیپ بود به انتخاب خودش و روش هم اسمش و چندتا دونه برف به انتخاب مامانش. برای تولد دو نفره آماده بود و نق و نوقی تو کار نبود، یه تولد کوچیک، با کیک و چهارتا بادکنک ضدعفونی شده توی حیاط. آفتاب اسفند می تابید به جونمون. پسرم می خندید تو بغلم شمعش رو...
-
عیدِ بی رویِ ماه گیلان
جمعه 16 اسفند 1398 18:32
اسفند رو به پایانه و از قرارِ معلوم، قرار نیست عید رو مثل هر سال گیلان باشم. راستش الان دوسالی هست که دوست دارم نَرَم گیلان عید رو . اما همچین که نزدیک عید میشد می گفتم حالا امسال هم میرم. تا سال دیگه معلوم نیست کجای دنیا به چه کاری باشیم و شاید نتونیم بریم. همینم شد امسال . گیلان رو نمی بینم تو عید. مامانِ منتظر، باز...
-
t'as l'air d'une chanson
یکشنبه 11 اسفند 1398 04:16
از ظهر گذشته. بر خلاف تصورمان از اسفند و بدو بدوهای شیرینش، خانه نشین شده ایم. " جان" را می فرستم توی حیاط یکم آفتاب بگیرد و همان جا بازی کند. یه قالیچه کوچک پهن می کنم برایش. چند تا ماشین و کتاب ماکاموشی اش را همراه می برد. یک ساعت بعد می آید تو و من همچنان مشغول کارهای الکی پلکی. چند شب پیش با هم چندتا...
-
بشتابید به سوی رستگاری
چهارشنبه 30 بهمن 1398 15:02
جمعه ها که می رم کلاس "جان" رو میذارم پیش رفیقم. هفته پیش که رفیق میاد کنار "جان" نماز بخونه تا تنها نباشه، "جان" میگه خاله شما مگه پیری که نماز می خونی؟
-
خرهای درون
چهارشنبه 30 بهمن 1398 01:07
" جان"به زودی شش سالش میشه و هر روز داره برای تولدش برنامه ریزی می کنه. چند ماه پیش بهش گفتم امسال تولدت رو دوتایی جشن می گیریم. یکم حالش گرفته شد و گفت: آخه من دوست دارم دوستام باشند توی تولدم. منم زیاد ادامه ندادم و گفتم : امسال دوتایی جشن می گیریم چون امکان برگزاری جشن تو خونمون رو نداریم. چند روز پیش...
-
نیمه شب برفی
سهشنبه 22 بهمن 1398 02:10
برف می باره، " جان" خوابیده ، منم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم. منتظر معجزه برفم. فردا منتظر معجزه برفم، خدا کنه اتفاق بیفته از این که هنوز این همه قلبم مورس رو دوست داره گاهی متعجبم. یاد وقت هایی می افتم که آهنگی رو تو ماشین می گذاشتم و نگاهش می کردم که غرق در معلوم نبود، کجاها، سیر می کرد. دوباره از نو...
-
طعمی ترش که نگذارد بی تفاوت باشی
چهارشنبه 2 بهمن 1398 01:17
دم نوش سماق درست می کنم و مصرانه قرص کلسترول را نمی خورم و توی ذهنم هی دارم به دکتر دروغ می گم. با تمام قوا می تازم رو به سختی ها ، تمام قوایی که مانده البته اینقدر ها پر زور نیست. اما پیش می روم دست در دست زندگی و سختی هایش. جان کندن هایش. ناهار کدو پلو درست می کنم و دست ودلبازانه زعفران می دهم رویش و برای "...
-
حالتون چطوره؟ عالی
دوشنبه 23 دی 1398 02:07
هر روز به خودم جمله های مثبت میگم حتی به دروغ ، سعی می کنم آرزوهایی رو بگم که مثلا ناخودآگاهم پس نمی زنَدَشون. سعی می کنم هر روز یا یه روز در میون هولاهوپ بزنم و همون حین جمله ها رو هی می گم ، هی می گم ، هی میگم.خودم رو تصور می کنم که دارم از فرط خوشی می پرم هوا. به خودم بلند می گم: حالتون چطوره؟ بعد بلندتر به خودم...
-
این همه سخت جانی رو از خودم انتظار نداشتم
پنجشنبه 12 دی 1398 22:51
شرایط مثل سابقه. حتی سخت تر، نزدیک به جانفرساتر. آدم های زیادی تو این مدت اون روی ناباوارنۀ خودشونو نشون دادن، هرگز فکرشم نمی کردم فلانی چنین برخوردِ " خوب خودت خواستی و خودت کردی" رو باهام داشته باشه. دروغ چرا فکر می کردم تنها مورد اذیت کننده این راه ، دوری باشه. اما حالا اینطورنشده. وضعیت حالای زندگی رو...
-
این ها رو اینجا می نویسم تا یادم بمونه چقدر با هم زندگی کردیم
پنجشنبه 5 دی 1398 02:42
دخترخاله ای دارم که فردا عصرقراره به قول پسر جانم عروسی کنه. البته یه جشن عقد محضری که کمی مفصل تر از محضریه. پسر جان، برای خودش چند تا اسمارتیز خریده، یکی برای تو راه، یکی برای توی مراسم، چندتا برای نمی دونم کجا. دست هایم راسفت می گیرد. دست هایش را سفت می گیرم و می گویم من تا همیشه دوستت دارم و کنارت هستم اما این...
-
امروزی که رفت
سهشنبه 12 آذر 1398 02:23
امروز چه جوری بود؟ امروزت چطور گذشت؟برای ما پُر از نوسان و بالا و پایین گذشت. یه صبح خوب که وسطاش داشت رو به وخامت روابط مادر پسری ختم می شد که با زبون ریختن های پسرجان که اصلا در این مورد به باباش نرفته، دوباره نرمال و خوب شد.دل پسرم شاد شد و چی از این مهم تر واسه من؟ نباید مهم تر از این چیزی باشه. اصلا حتی خجالت...
-
بد نیست اما اسمش رو خوب هم نمیشه گذاشت
دوشنبه 11 آذر 1398 01:40
چقدر طولانی نبودم، یک عالمه حرف دارم که اینجا بگم و بنویسم که حتی حوصله اش نیست. پسرجانم خیلی بزرگ شده، هم قد کشیده ، هم روح و روانش خیلی تغییر کرده. خودمم نمی دونم چه جوری اینقدر و یک دفعه بزرگ شد. تو یه غروب که با هم راه می رفتیم و حرف می زدیم من گفتم خدایا چیکار می کنی؟ ما دیگه داریم خسته میشیم ها. پسر گفت: مامان...
-
پیر شدم، پیرِ تو ای جوونی
سهشنبه 14 خرداد 1398 00:48
به دردها دقت می کنم. فکر کنم این موردشامل اغلب آدم ها بشه که وقتی یه جایی از بدن درد می گیره، بقیه اعضا انگار ایستادن به تماشا تا اون عضو تکلیفش معلوم بشه. معمولا درد نمی گیرن، مواظبت می کنن از خودشون تا اون عضو -درد داره- حالش خوب بشه بعد دردهاشون یادشون میاد دوباره. از صبح گوش درد دارم. بنا براین قاعده الان فقط گوش...
-
وسط کجاست
شنبه 4 خرداد 1398 00:16
یه چیزی که تازگی ها با توجه به انتخاب هام تو سراسر زندگی فهمیدم اینه که من آدمی ام که معمولاً اولِ اولش از یه چیزی یا جایی یا موردی یا هر چیزی خوشم میاد و تمام محاسنش به چشمم میاد و هی برای خودم می گم ازشون. از حال و هواش، از حسی که اون لحظه بهم منتقل شد، از هر چیزی که خوبه و واقعا هم خوبه. بعد که وارد موقعیت میشم یا...
-
این فقط تعریف یه خوابه
یکشنبه 12 اسفند 1397 12:48
دیشب یه خواب دیدم که هرگز تو زندگیم وجود خارجی نداشت و هر گز هم با اون تصویر تکرار نخواهد شد . قند هنوز پاهای بابا رو نگرفته و باباهنوز ما رو به فرزندی قبول داره، هنوز از تهران نرفته و هنوز سعی در بابا بودن داره و با ما حرف می زنه. حتی آدرس خیابون و نمای بیرون ساختمونی که توی خواب خونمون بود رو یادمه. یه عصر بارونی...
-
قرار بود یه روز عادی رو به خوب باشه
یکشنبه 5 اسفند 1397 16:40
دیروز ناخن پام خورد به در آهنی و شکست و کلی خون. یه عالمه نعره زدم و اشک ریختم و دوباره گله های شب قبل به خدا رو از سر گرفتم؛ که آخه یعنی چی تو این تنهایی این بلا سرم بیاد. هیچ کس هم در دسترس نبود. بعد آروم گرفتم. یه ربع چشمام رو روی هم گذاشتم . تا میام دنیا رو به هیچ بیَنگارم و یه برنامه بذارم با بچه ام یه چیزی...
-
اُوه از انتظار، اُوه
چهارشنبه 19 دی 1397 18:41
خیلی خوب می شد راهی بلد یودم برای خوب کردن حالم . هر روز غروب برای روز بعد تصمیم های خوب می گیرم اینکه با پسرک بریم بیرون یه روز بریم خرید تا عصر، فرداش بریم یه موزه ببینیم و فرداتَرِش بریم به یاد اسفند یا بهمن دو سه سال پیش توی بلوار کشاورز یا هر جای دیگر قدم بزنیم . اما هر روز بی حال تر و کسل تر از روز قبلم. با پسرک...
-
اجازه نمیدم رنگانگی پاییزی هدر بره
سهشنبه 15 آبان 1397 16:55
بارون حالم رو خیلی خوب می کنه. خیلی. بارون و تصویر برگ های زرد درخت انار و میوه های قرمز روبروم . تمام تلاشم رو برای شادی بکار گرفتم. به خاطر پسرکم که در نبود باباش دندون قروچه گرفته و تازه تازه داره بهتر میشه. به خاطر خودم که خیلی به شادی نیاز دارم.شادی های کوچک حتی . یاد گرفته ام هوگه کنم.زیاد به سرعت زندگی توجه...
-
پنجره تازه
دوشنبه 23 مهر 1397 17:44
من و پسر جان الان ساکن یه سوییت خیلی کوچولو و قدیمی هستیم. قدیمیه اما انرژی خوبی توش در جریانه ! دلیل نبودن این چند وقتم بیشتر جابجایی بود و کارهای بعدش! با اینکه دست تنها بودم و خیلی خیلی و فراتر از تصورم با بچه ای که ده روز تمام تب داشت و بی حال و حوصله بود و بغل می خواست سخت تر از اونی شد که باید، اما تموم شد !...
-
لطفا اگر گذر کردید و اینجا رو دیدید خیلی برامون دعاهای مهربانانه کنید
سهشنبه 30 مرداد 1397 19:20
توی این چند ماه خیلی حال بدی داشتم! خیلی زیاد. اغلب مواقع یواشکی و دور از چشم پسرچه در حال گریه و گله شکایت به خدا بودم . یه روز عصر که روی تخت دراز کشیده بودم و مدام آه می کشیدم و باز اشکها سُر می خوردن می رفتند از روی شقیقه توی موهام، پسرچه اومد کنارم دراز کشید و شروع کرد حرف زدن. حرف زد و زد و زد و منم مثلا گوش...
-
بی مادری عنوان ندارد
دوشنبه 22 مرداد 1397 02:40
بیست و پنج سال گذشت! من می گویم بیست و پنج ، و تو فقط می شنوی بیست و پنج؛ من می گویم ربع قرن و تو فقط می شنوی ربع قرن! تمامش برای تو عدد و رقم است و برای من بیش از دو سوم عمر که بی تو گذشت؛ بی مادر گذشت!
-
چه کم سو
چهارشنبه 10 مرداد 1397 14:30
چه قدر خوب که آدم های کمی توی دنیای وبلاگ موندن! راحت تر میشه گفت و نوشت ! شده مثل جزیره ای که جذابیت چندانی برای جدیدی ها نداره ! راحت میشه گفت : مورس؛ دلم برای بودنت تنگ شده! برای نوازش های نامحسوس و حرف های دلگرم کننده ی اغلب الکی ات ! آدم گاهی یادش می ره چقدر عاشق اونیه که کنارشه! چقدر رنج و اضظراب و تنهایی تحمل...
-
کشسان گونه
سهشنبه 1 خرداد 1397 13:20
با انبوهی از گمشدگی های درون مواجهم ! می روم توی اکانت های تلگرام و دلم می خواهد با خیلی ها حرف بزنم، همه ی آنها که دلخورم از دستشان و یا سرد شده بینمان! گوشی را بردارم، کلید رکورد وُیس را فشار دهم و بگویم: هی فلانی دلم خیلی تنگت شده، با تمام قد بازی ها و زورگویی ها و نامهربانی ها، و البته مهربانی های گاه به ندرتت؛...
-
یکشنبه 27 اسفند 1396
یکشنبه 27 اسفند 1396 19:19
بی هدف نشسته ام جلوی مانیتور و نمی دانم چه چیز را در چمدان بگذارم و چه چیزی را نه! چمدان امسالمان به خاطر اینکه با دخترخاله به سفر می رویم کوچک شده! فعلا هر چه که دستم رسیده را گذاشته ام تا آخر شب اهم و مهمش کنم ! پسرک دیشب نزدیکی های صبح در حالی که در تب می سوخت، با چشمان بسته بلند شد و شروع کرد به گریه کردن و فقط می...
-
از نفس افتاده بودم بودم اومدی!
یکشنبه 13 اسفند 1396 15:23
ساعت 4 عصر بود فکر کنم ! دوازده سال پیش، عصر یک روز زیبای اسفندی بود! محضر سرکوچه بود، لباسمو پوشیدم و با برادرا و بابا رفتیم سمت محضر! خیلی های دیگه رو دوست داشتم باشند و نبودن، حتی دوست داشتم جور دیگه ای برگزار میشد و باز هم نتونستم دلبخواهم رو تفهیم کنم و به خودم می گفتم اونچه که اهمیت داره چیزهای دیگه اس، اینا...
-
بارون عزیز ریز و بی وفقه میباره
شنبه 28 بهمن 1396 01:36
مادر و پسری از یک ویروس سرما خوردگی حرکت می کنیم در آغوش ویروس بعدی! رسما پدرمون دراومده از وسطای پاییز ! دیگه تسلیمم! فردا میریم هر دومون دکتر! هر کاری کردم آنتی بیوتیک نخورم نشد ! دوستی امروز گفت: طب سنتی معتقده بیماری های ریوی از دلتنگی های عاشقانه میاد! این که واقعا طب سنتی اینو گفته یا نه خودمم نمی دونم ! یا...
-
این "اون "برای پسرم شبیه همان "آن" معروف شاعران است شاید!
یکشنبه 1 بهمن 1396 02:28
روزها عادی مادی دارن جلو می رن! داریم عادت می کنیم انگار به سکوت خونه ! شام خورده ایم و چای دم کرده ام! ظرف ها رو توی سینک گذاشتم بمونه تا فردا! روی مبل دو نفره لم می دم و چادر شب گیلانیِ یادگارِ عزیزم رو می ندازم روی پام! صفحه هفده کتاب رو برای بار چندم باز می کنم و چشمم می خوره به کلمه " گندِواش" که مترجمِ...
-
درد
جمعه 15 دی 1396 23:03
پسرک موقع بازی آرنجش خورد به لبه شکسته قاب آینه که روی مبل بود و هر چند دقیقه یکبار تکرار می کرد که: آی مامان خیلی درد می کنه! خیلی درد می کنه! من هم تنها کاری که از دستم ساخته بود نوازش کردن و قربان صدقه رفتن و "الهی من بمیرم" بود . دردهامان همین طوری اند! هر کس باید دردهایش را به تنهایی به جان بکشد، بقیه...
-
با دلی مطمئن اما
شنبه 25 آذر 1396 01:18
پشت در خانه پسرک گفت: فکر کنم بابا الان خونه باشه!؟ زن بی حرف قفل در را باز می کند و از پسرک میخواهد کلید برق را روشن کند . شب موقع خواب پسرک دوباره می گوید: فکر کنم دیگه الان بابایی برگرده!؟ و پرسشگرانه به دهان مادر چشم می دوزد! زن فقط طفلکش را در آغوش می گیرد و می گوید: بیا بریم برات قصه ی قبل از خواب رو بخونم! پسرک...