خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

می دونم اینایی که میگم اونی نیست که می خوام!

واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، یکی که نگه ای بابا، برو بچسب به زندگیت، اینا دیگه از کجا در اومد.

هیچ مشکلی نیستا، هیچی! فقط من دلم میخواد حرف بزنم.

گذشته هیچ وقت دست از سر آدم برنمی داره. و من تو یه قسمت هایی از گذشته ام کاملا بی تقصیر بودم چون خیلی بچه بودم. اما گذشته دست بردار نیست. از اینکه این مدلی شده و از اینکه الان کجام گله مند نیستما، اما می گم چرا باید این همه از سر می گذروندم؟ اصلا این همه از سرم گذشت که چی به دست بیارم؟ بدون این همه مصیبت نمی شد؟بدون این همه رنج و تنهایی و زخم نمی شد؟

تو من رو درست وقتی رها کردی که یه بچه ی معصوم و بی پناه بودم و به آغوش تو پناه آورده بودم. درست وقتی که قرار بود از بین یک لشگر عبور کنم رهام کردی بی زره و شمشیر. اولش مث یه گنجشک زخمی می خوردم به در و دیوار و پنجرۀ بسته. خیلی طول کشید تا رسیدم به هوا. وقتی هم رسیدم همه جای تنم جای زخم بود. زخم هایی که انگار کهنه می شن اما از بین نمی رن. عبور از بین اون لشگر مهیب و هراسنده رو فقط کسی می فهمه که تجربه اش کرده باشه. من از تو و بعد تو زخم های ناسور زیادی خوردم. البته کاری ترین زخم ها رو خودت زدی، اما بعدش انگار هرکی رسید چیزی در من دید که زخمی دیگر فرود آورد. آخرش خودم را رساندم به مامنی سرد. سرد اما لا اقل آرام!   کم کم و به زور برای خودم گرما ساختم.

می شد اینطور نمی شد، می شد آه من دنبال تو نمی بود، می شد اصلا از اول نباشی!

هرچی می گم بیشتر حرف هام بوی گنگی می گیره. من نیاز دارم همین الان با یکی حرف بزنم.

تازه اگرم میشد خوند چه تاثیری تو نگاهم داشت!

یه وقتی بود دوست داشتم، ذهن آدم ها رو میشد خوند.

اما دیشب وقتی در گذشته غوطه ور بودم، وقتی پریشب افسانه غرق در افکارش بود، وقتی آن یکی دختر عمو رفته بود توی رویا،وقتی همسر رفت تو عوالم خودش؛

دیدم چه خوبه که نمی شه ذهن آدم و فکرشونو خوند!

ولی واقعا فکرشو بکن، افکار و ذهن ها هم مث چشم دیدنی و مرئی بودند، چقدر آدم بودند که ازشون متنفر میشدیم، چقدر آدم که عاشقشون، و چقدر سال و زمان از دست می رفت تا منتظر بشی تردیدهای یه نفر رفع بشه.

فکر کنم خوبه که نمی شه!

شایدم یه روز باز نظرم عوض شه در این مورد!

یا نیست یا یهو همه با هم میان!


سه فصل پایان نامه انجام شد. منتظر خبر استادم که عنایتی نموده و بنشینه پای نظریات بنده! البته برای دو فصل بعدی گفتن که دست نگه دارم تا مهر تایید به کار انجام شده، بزنند، بعد ادامه بدم.

تو این فاصله چندتا کتابی که داشتم و نخونده بودم رو خوندم. یه کتاب رو هم دوباره بعد سال ها خوندم. چند تا کتاب هم هست که دوست دارم بخونمشون، البته کی فرصت بشه برم خرید نمی دونم. یه جایی هست که کتاب های دست دوم می فروشه و منم خیلی دوستش دارم و خوب مقرون به صرفه تر هم میشه. با اینکه اصلا چشمم آبی نمیخوره که این کتاب ها رو داشته باشه اما تو یه فرصت مناسب می رم. 

امشب نرفته برف گیر شدیم و برگشتیم خونه. قرار نبود الان خونه باشم اما هستم. گلوم یکم می سوزه و سنگین شده، باید مراقب باشم سرما نخورم. چون اونوقت پسرم طفلکی میشه، کار عجله ای ویرایشی که اومده می مونه رو زمین، قولی که دادم بد قول می شه و اووووووه! اینقد کار نکردم که تو یک ساعت گذشته دل و دماغ نداشتم برای شروع! هی هم تو دلم به متنه می گم: من بفهمم کی تو رو ترجمه کرده!؟ بهش می گم: لامصب نکن!

یادم می مونه موقع خواب یه کلداکس دیگه بخورم. 


نمی دونم کی سرد می شیم!

کلی با دختر خاله حرف زدم. کلی. آخرش وقتی خداحافظی کردیم همسر پرسید: چی شد نتیجه؟

گفتم هیچی من حرفام رو زدم، اونم گوش کردم. باید می دونست چه خبره! 

باز با تعجب پرسید: قهر نکرد؟

با تعجب بیشتر گفتم: چرا قهر؟ نه!

گفت: اگه خانواده ما بود تا آخر عمر قهر می کردیم با هم. شما هم قهرید الان داغین هنوز نمی فهمین!

یه خرس که یه روز موتزارت بلد بود!

از روزی که پسرم به خواست خودش، در حال ترک پستونکه، خیلی بیشتر به عروسک خرسی کوچولوی موزیکالش وابسته شده. تازه اسم عروسکه رو گذاشتم توپومینی! هر کی هم می شنید می گفت: اوووه چه قدر طولانی!

امروزم که مادر و پسری رفتیم بیرون، توپومینی رو هم بردیم تا موقع بهونه گیری با آهنگ موتزارتش (روی خود عروسک قید شده بود که موتزارته، دروغ و راست گردن سازنده)، دل پسرم رو آروم کنه. موقع پیاده شدن تو میدون ونک نفهمیدیم و توپومینی افتاد تو خیابون. درست تو اسباب بازی فروشی بود یادش افتادم همه کیفم رو گشتم و بعد به همسر گفتم یا تو تاکسی افتاد یا جلوی پاساژی که از تاکسی پیاده شدیم. خلاصه راه افتادیم و خرس طفلی کوچولو رو وسط خیابون با شکمی پاره و  البته بی آلت موسییقیش پیدا کردم. نمی دونم چرا خیلی دلم براش سوخت. برش داشتم و آوردم خونه تا بدوزمش و به قول مادربزرگ مادرم پینیک (وصله و پینه) بزنمش. درسته دیگه آهنگ موتزارت نمی زنه برای پسرم، اما وقتی پسرم دیدش با دل پاره؛ اولش نگاهش یه جوری شد به عروسکش! یه جور توام با ترس و شگفتی! بعد هم گفت: اوه! و بعد هم خرسک زخمی و شسته شده اش رو نوازش کرد.  البته تو خیابون تا دید پیداش کردم کلی گریه کرد و خواست بغلش کنه که به خاطر مقادیر انبوه چرک و سیاهی گذاشتمش تو پلاستیک و آوردمش خونه تا تیمارش کنم. درسته دیگه  نمی تونه اون آهنگ زیبا رو برای پسرم بزنه، اما اون همیشه بوی نوزادی و شب های بیداری و راه رفتن با پسرم رو میده. یه عالمه حس خوب که حتی بی آهنگش هم می تونه منتقل کنه!