خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

بوی نم ذهنی!


-چند شب گذشته رو تا سپیده بیدار موندم! دقیقا وقتی سپیده سر می زد دیگه تسلیم می شدم! کتری رو روشن می کردم، چای دم می کردم و ساعت 6 صبح تازه می خوابیدم. همسر هم خودش بی سرو صدا صبحونشو می خورد و می رفت. بالاخره، همین الان ،که اینجام کارم تموم شد! وقتی کار می گیرم دیگه نمی تونم بخوابم تا انجام بشه.

تازه اون وسط مسطا هی دیدم، نه یه جوری انرژی دست و پاش بسته است انگار تو خونمون، خلاصه پاشدم و یه جابجایی اساسی کردم، خونه داری رو درست وسط کار باید به رخ می کشیدم و انجام می دادم و گرنه انگار نمی شد تمرکز کرد.

-روزها و شب های خیلی خیلی عادی ای رو سپری می کنیم. حس می کنم کم حرف تر و مهربان تر شده ام. خوددارتر شدم و سعی هم می کنم حرفی که باید همون موقع زده بشه رو همون موقع بزنم. البته سعی می کنم ها. چقدر موفق بودم نمی دونم. تقریبا هم هر کی سرش به کار خودشه جز در مواقع نیاز و لزوم.زیاد خوب نیست اما بد هم نیست.

دیگه اینکه، مطمئن بودم، مطمئن تر شدم، که هیچ کس امامزاده نیست، باورم رو نسبت به آدم ها مخدوش نمی کنم، اما اگر چیزی خلاف عرف و حتی اخلاق، هم شنیدم، شوکه نمی شم! اما باز هم اون آدم از نگاه من قابل احترامه. میگم: اون فقط درگیر یه ماجراجویی شده! زن و مردش هم اصلا برام فرق نمی کنه. تو این یاد گرفتن ها، موهای سفید با سرعت مضاعفی، مث یک کلونی، در حال گسترشند، که خوب، مشکلی با اونا ندارم.


با این آواز چی ها که یادم نمیاد!


پسر برادر کوچیکه از بدو تولد تو جنوب زندگی می کنه! دو سه سال پیش روز اولی که می ره پیش دبستانی، چی چی جون می خواسته برای روز اول یه فانی براشون داشته باشه و من باب آشنایی از بچه ها می خواد که هر کی هر شعری رو بلده بخونه تا یخ بچه ها باز بشه و نطقشون شکفته! خلاصه هر کی یه شعری رو می خونه و برادرزاده جان هم شروع می کنه شعری رو می خونه که هیچ کس چیزی ازش نفهمید! حتی آواهایی که وسط آواز بود رو هم اجرا کرد!

 

رودخونگی آب بومی  .... (نقطه چین هااشو حتی صوتیشم گوش دادم نفهمیدم!)

حیران حیرانه، ناز نکن جانی، مار تی قوربانه، بیا بشیم خانه (بیشتر وقت ها من فقط همین تیکه رو برای پسرم می خونم البته! باقیش یادم نمی مونه اغلب اوقات)

چندی مو پوست بکنمی ای پرتقاله

آهابگو!

چندی نیگاه بکنم بلندی بلانِ؟! آها بگو!

بلندی بلان دکَته بو...

ایمسال نیشا دنیمو و فردِه دوباره

می چلچرانه!   اِه اِه (این اِه اِه نیستا یه جور آواست که ریتم رو قشنگ تر میکنه، فکر کنم!)

فردا اَمی خانه ور شیرینی خورانه

دِ گوته مَنِم، شو خوته مَنم، آفتابه آو سنگینه جور گیته مَنِم!


تا مدت ها وقتی ازش می خواستیم برامون شعر بخونه فقط و فقط همینو می خوند! 

به رغم اینکه دیگه چندان خلوتی باقی نمی مونه برای خودت!

چی می تونه دلچسب تر از این باشه که یه پسر کوچولوی عاشق شیرینی تو خونه راه بره و منتظر در اومدن نون های خامه ای از تو فر باشه! تازه قبل پر کردن نون ها دوتاشو هول هولکی بخوره!

چی می تونه دلچسب تر و نشاط انگیزتر از این باشه که وقتی دونه دونه نون خامه ای می خوره سر تکون بده و بگه به به!؟

چی می تونه به جز بارون این همه حال آدم رو خوب کنه تو عصرگاه جمعه!؟

بارون برای من و بابای گیلانشاه روز تولده! چه بارون ریز و یه سره ای بود! تا فرداش که اومدیم خونه همینجور ریز و یه بند اومد! بارون لطیف مثل نگاهش!

پسرم یاد گرفته وقتی دارم باهاش حرف می زنم سراپا گوش باشه! حتی وقتی نگاهش بهم نیست! اینو وقتی فهمیدم که چند روز پیش رو میز آشپزخونه نشسته بود و داشت باهام لوبیا رشتی پاک می کرد، وسطش وقتی حرفم قطع شد گفت: مامان بعد! بعد! این یعنی بعدش چی؟ بقیه اش رو بگو!

هنوزم مث کاسکو می مونه، زیاد از اینکه بهش دست زده بشه یا تنگ در آغوش گرفته بشه، خوشش نمیاد! اما گاهی میاد پشتم و سخت و سفت بغلم می کنه! بعد من برمی گردم به هزار پشت روستایی ام، می شم زن روستایی شالیکار و می بندمش به کولم و تو خونه با هم راه می ریم! خدا می دونه چه کیفی می کنه! تازه یک آواز گیلکی هم دست و پا شکسته براش می خونم! 

خدا درست، سر وقتش تو رو به ما بخشید!



برای همه عزیزان جانم شادی رقم بزن!

پنج شنبه سر میز ناهار ، تو خونه جوگندمی،  وقتی داشتیم از خاطرات روزهای سرکار سه تایی -با نرگس- حرف می زدیم، جوگندمی گفت: به خدا اون روزها جزو عمرمون حساب نمیشه! بس که خوش گذروندیم! نرگس گفت: تازه مث تراکتورم کار می کردیم! واقعا همین جور بود! همش بدو بدو و استرس ممیزی داشتیم اما یه جور عجیبی با هم خوش بودیم!

هی خاطره با هم ورق زدیم! خوب بود! اون روزم فکر کنم جزو عمرم حساب نشد، تو خونه گل گلیِ صورتیِ جوگندمی!

نرگس رو ده سالی میشد که ندیده بودم! همون نرگس، بی ذره ای تغییر! چقدر ما همدیگرو دوست داشتیم! چقدر من خیلی از لحظه های شیرینمو از کنار نرگس بودن دارم!

جوگندمی برای من یعنی سفره عقد و یه دسته میخک صورتی مینیاتوری که وقتی وارد محضر شدم دیدم! طفلی چقدم گشته بود اون روز برام رز صورتی پیدا کنه و آخرش به میخک صورتی رضایت داد!

جوجه داره با یه دختر دو ساله جدا میشه! همه داریم تو پارک تنیس جمع میشیم یکم حالشو عوض کنیم! یکی دو ساعتم بخنده، یکی دو ساعت از حجم غمش کم میشه!


چقدر لحظه خوب ساختن راحته و ما تنبلی می کنیم توش! چقدر این کنار هم ساعتی سرکردن می تونه آدم رو به وجد بیاره و معطلش می کنیم!


پ.ن: کسی می دونه یه آباژور فانتزی و گل گلی و خوشگل رو از کجا میشه خرید؟! کم کم دارم به فکر ساختش می افتم!


همون دشتی که آهو...


پنج شنبه طلوع صبح که زد با پسرم و خانواده برادر بزرگه رفتیم یه سفر دو روزه! همه چیزش مث باقی سفرها بود جز یه قسمتش!

این بارمن هم   یک اولین بار رو با پسرم تجربه کردم! اولین باری که با هم یه گله آهو دیدیم تو کوه! برادرزاده ها اینقدر نزدیک شده بودند به گله که من هی می گفتم الان یکیشون رم می کنه میاد سمتشون! اما انگار زیاد حس امنیتشونو مختل نکردیم!

دیدن یه گله آهو که از بین صخره ها جست و خیز می کردن، دیدن کبک ها، و کَل ها خیلی برای پسرم شگفت انگیز بود! با دهن باز و چشم های گشاد شده نگاهشون می کرد و گاهی هم می گفت: اِه! مامان ببیت!(ببین)

دنیا چه چیز هایی که قراره  به پسرم نشون بده! کاش همش مث دیدن آهوها باشه براش!