آدمچقدر گاهی دور میشه از یه روزهایی از خودش
مثلا من خودم رو سیزده سال پیش تصور می کنم سال هزار و سیصد و نود ، تو خونه ی طبقه چهار که فکرمی کردم کله ی برجمیلاد که از پنجره پیدا بود شنونده ی حرفهامه
و حالا یه اقیانوس فاصله اس بینمون . اصلا رویاهام اینی بودکه الان توشم؟
نمی دونم اصلا یادم نیست.
میز وسط آشپزخونه با رومیزی لنین بنفش با گل های ابریشمی بنفشی که چسبونده بودم روشون تا جای سوختگی اتو رو پر کنه.
پنجره های قدیش ، حیاط خانه ی روبرو ، درخت خرمالوی چند خانه آنورترش، چرا اینا اینقدر با جزییات دارند رژه می رن تو سرم . نمی دونم .
خیلی می ترسم
این همیشه در انتظار مقصد بعدی بودن هم باگ مغزمه.
خوب زندگی مگه نه این مسخره بازی های روز مزه اس!؟
روزگار در حال سپری شدنه
خیلی روزها به این فکر می کنم که زندگی همین طور به سرعت طی شد و هیچ دستاورد ویژه ی مخصوص به خودم توش نداشتم .
حس لمس شدگی دارم.
به مرحله ی پذیرش این ماجرا رسیدم.
برخی چیزها در زندگی ما پایان پذیرفت. علی رغم تلاشهای من قد درک و بلدیتم، تمام شد. این که چه چیزی تمام شده را نمی گویم چوندوباره خواندنش حال خودم را بدتر خواهد کرد . بنابراین اجازه میدهم حناق شود و در گلو بماند .
جان مدرسه می رود. هر روز موضوع جدیدی برای خیال پردازی پیدا می کند، تمام اینها هم وقتی محقق می شوند که رییس جمهور شده باشد. مثلا حتما رییس جمهور که شد حال بچه های کلاس را خواهد گرفت که او را انتخاب نکرده اند برای مبصر شدن . آن هم با وجود وعده ها و شعار انتخاباتی منحصر به فردش! یا دیگر اجازه نخواهد داد که کارول و امثال او را در مدارس استخدام کنند. چرا که او می خواهد گروهش را عوض کند و کارول این اجازه را نمی دهد . یا حتی برای رستوران مدرسه همه ی آشپزها باید حتما غذاهای خوشمزه بپزند . یا حتما وسیله ای اختراع می کند که کاکای هر سگی که در خیابان است برود بیفتد توی خانه صاحبش نه توی پیاده رو .
هر قدر هم بگویی برای این کارها حتما لازم نیست رییس جمهور شوی نخواهد شنید.
حتی روز اول ژانویه که به سالن اپرا رفته بودیم خیلی جدی به دوست کانادایی مان گفت من قرار است بعد از رییس جمهور شدن موزه ی فلان را که کنار دریاست وکتابخانه ی بزرگی دارد، برای مامانم بخرم و البته سالن اپرا را .
وقتی هم گفتم سالن اپرا برای همه است نمی توانی آنرا بخری گفت پس جایی را انتخاب کنکه همیشه اختصاصی برای تو باشد.
تولد ده سالگی ساده اما زیبا برگزار شد
در کنار عمه و پسرعمه ی “جان” و دوست مورس .
جان از بین هری پاتر وپیکاچو، دوست داشت طرح پیکاچو روی کیکباشد.
دوست مورس عکس های زیادی از جان انداخت .
جان من ده ساله شد .
آرزو کرد و شمع فوت کرد . کادوهایش را با لذت باز کرد
نشستیم دور میز و کیک و چای قهوه خوردیم .
بعد هم رفتیم به تماشای دریا و تولد جان را ساده و شیرین و موجدار بارصدای سنگ های کف دریا برایش تمام کردیم .
یکشنبه فکر می کردم تعطیلات جان به پایان رسیده و از دوشنبه دوباره مدرسه و صبح و بدو بدو و روتین همیشه شروع می شود
اما وقتی دوباره تقویم منطقه را دیدم ، متوجه شدم که تعطیلات یک هفته دیگر باقی است که البته الان در همان هفته ی دوم هستیم . جان خیلی خوشحال شد. امروز دوتایی رفتیم یک مرکز خرید که با هم باشیم و از خانه زده باشیم بیرون چون از چهارشنبه همه چیز شلوغ می شود .
عمه و پسر عمه ی جان برای تولد جان آخر هفته مهمان مان خواهند بود .
این بچه ده ساله می شود و من هنوز که هنوز است به او می گویم: زندگی قبل از تو چه شکلی بود اصلا مامان جان !؟
چه روزها که ندید جانکم، چه شب ها که از سر نگذارند چه تجربه ها که کسب کرد و هنوز چقدر روز و شب و تجربه و تلخ و شیرین مانده که باید ببیند .
به نظر من البته یکی از سخت ترین ها برایش تجربه عشق اول و شکست پس از آن خواهد بود . من آن روزها اصلا بلد نیستم دلداری دهم فقط می توانم قول دهم که آرام می شوی و دوباره عاشق
ده ساله می شود جانم و من مثل روزی که در آغوش می گرفتم و در خانه راه می بردمش تا بخوابد ، همان خانه ای که نوک برج میلاد از پنجره اش معلوم بود، همان خانه ی طبقه چهارم ، مثل همان وقت ها که خیال پردازی بعدها را می کردم ، حالا هم همانم . خیال و رویای فردایش را می کنم
حالا اینجا روی کاناپه ی اتاقش نشسته ام کنار پنجره ی قدی، نور تیر چراغ برغ سعی دارد از لای پرده بتابد ، و جان که صدای نفس های آرامش، آرام جانم است . همچنان رویا پردازی می کنم برایش. قصه می بافم برای فردایش.
تا چند روز دیگر ، ده سال است کسی در خانه ام راه می رود و مرا مامان و مورس را بابا صدا می زند .
ده سال است رشته محکم رابطه شده نفس هایش .
بمانی برایمان جان جانانم .
درددانه ی عالم هستی من .
مرسی که مرا برای مادری انتخاب کردی.
چهارشنبه ها که جان رو می برم برای کلاس موسیقی ، خودم میرم توی کافه ، همون کافه ای که سه شنبه ها داوطلبانه توش کار می کنم
هفته ی گذشته که نشسته بودم و سرم تو کتاب دفترم بود مدیر کافه اومد کنارم و دوستش رو بهم معرفی کرد که نویسنده است و می خواد به کتاب بنویسه و اگه تو اجازه بدی تو اولین شخصیت توی کتاب باشی
قبول کردم و راجع به اینکه چی می خواد بنویسه حرف زدیم بعد از کلی حرف زدن و نشون دادن متن و البته تا دیروز هم که سوال ها رو پاسخ دادم دیدم سبکی که داره می نویسه رو ماها همه دوست داریم و دقیقا کاریه که انجام می دیم
البته که فضا متفاوت تر بود اما سبک همونه
دیروز برای بار دوم رفتم به دیدنش البته این بار خونه خود خانم نویسنده.
می تونستم با ترن برم اما ترجیح دادم پیاده برم و محله رو کشف کنم.
با گوگل مپ هم که دیگه هرگز گم نخواهی شد.
رسیدم سر کوچه شون ازپله های کوچه رفتم بالا مقصد رو می شد دید. سمت چپ کوچه یه مجتمع بود که مثل اغلب مجتمع آپارتمانی های اینجا سبک مدیترامه ای داشت و از بالکن یکی از طبقات صدای گفتگوی یه زن و مرد به گوش می رسید و سمت راست سه تا خونه ی ویلایی .
نمی دونم چرا فکر کردم باید یکی از واحد های آپارتمان باشه اما دیدم که دومین خونه ی ویلاییه.
این سبک خونه ها برام اسرار آمیزند وقتی آدم های توش رو نشناسم
وارد که شدم پاسکال اومد به استقبالم
قدبلند و باریک اندامه ، حدود پنجاه و پنج ساله ، پوست سفید چشمان رنگی موهای بلند فرفری تا روی شانه ، همیشه تو ذهنم موقع بازسازی تصویرش ، صورتش رو با صورت یک هنرپیشه آلمانی قاطی می کنم. یک بلوز آبی میانه پوشیده بود با شلوار جین.
خونه ای خیلی گرم و صمیمی
یه کتابخونه بسیار بزرگ توی هال بود
همسرش از تو اتاق کارش اومد برای سلام کردن
پاسکال پرسید چای می خورم یا قهوه یا آب میوه
منم گفتم یه قهوه، گفت پس بیا بریم تو آشپزخونه مدل قهوه ات رو انتخاب کن
در آشپزخونه رو که باز شد فقط ویوی پشت پنجره سیخ نگهم داشت به تماشا.
همه چیز در عین عادی بودن و معمولی بودن کنار هم خیلی ترکیب درست و قشنگی شده بود .
پاسکال سی ساله که ازدواج کرده و چون بچه دار نمی شدن و با هم مثبودنشون براشون اهمیت داشته ،بعد از سال ها تصمیم میگیره بچه به فرزندی بگیره و دوتا بچه از لیتوانی به فرزندی میگیرند که الان بیست و یک و بیست و هفت سالشونه.
نشستیم به حرف زدن .
چقدر ما زن ها به هم شبیه هستیم.
قصه هایی بسیار شبیه به هم . احوالی شبیه به هم .