خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

دلم می خواهد خیال هایم خیال نمانند بزرگ دستگیر

مهربونی مث ماه که شب تار رو روشن می کنه! نمی دونم واقعا می فهمی وقتی می رم تو فکر و نزدیک غرق شدنم میای نجاتم می دی و می کشیم بیرون، یا نه، تنها از سر بازی های کودکانه میای و سرت رو می چسبونی به پشتم.

تو راه می ری و من دلم غنج می ره. می گی بابا و من دلم غنج می ره. صبح ها که پشتم رو بهت می کنم بلند می شی و نیم خیز می شی روم و صدا می کنی مامان و می خوای بیدارم کنی و من دلم غنج می ره. تو ناز می کنی و خجالت می کشی از تازه ورودها و من دلم غنج می ره، هلیمی که پختم رو با اشتها و مهربونی می خوری و من دلم غنج می ره. با من سفره افطار می ندازی و جمع می کنی و بازم دلم غنج می ره و می گم مادر کی بزرگ شی بری برای مامان خرید کنی واز خیال اون روز باز دلم غنج می ره.

خدا رو به خاطر این غنجور شدنای دلم شکر. خدایا قسم به همین سحرگاه عزیز باقی مونده از این روزهای خاص به همه دخترها بچشون طعم مادری رو. بوی نافه بهشتی رو.

دنیام هر چقدر خالی، هر چقدر برهوت، هر چقدر تهی و ناچیز؛ اما وجود تو من رو  و ما رو ثابت قدم تر می کنه و رو به جلو تر.

تو که هستی من مطمئنم این سختی ها تموم می شن. عزیز مادر من خیلی کم سن  سال تر از این حرفا بودم و روزهای خیلی خیلی سخت تر از این رو پشت سر گذاشتم، اونم وقتی  که تنها بودم و ترد و خدا بود. حالا اینها که چیزی نیست. تازه هنوز خدا هست و من قوی تر شده ام و تو هم هستی. تو که باشی پشتم گرمه، دلم قرص و خیالم تخت.

خدایا ممنون که امتحان ما اینه که جیبمون خالی باشه. فکر کنم راحت ترین امتحان همین مدلیه. شایدم ایمان من کم شده و می دونی بیش از این در توانم نیست و ممکنه شرمندت کنم. اما به هر حال ممنون. سخته و خیلی خیلی هم سخته. اما شکر. شکر که با عزیزانم امتحان نمی شم.

اما من حق هایی هم تحت "فان مع العسر یسرا" دارم، نه؟!

خدای مهربون و منطقی، یسر ما رو قد صبرمون بذار لطفا. عسرمون هم قد طاقتمون. خدایا تا کم نیاوردیم برسون بشارتمونو. خدایا ما رو جلوی بچمون سربلند کن. متشکرم.


پ.ن: ببخشید که بازم قالب وبلاگ عوض شد. البته بازم قراره عوض بشه. می گردم اونی که برای خودمه رو انتخاب می کنم اینو فعلا به خاطر آفرین گذاشتم که گفت قالب قبلی گزینه تماس با من رو نداره!

ما این روزها با هم یکجور لج پنهان داریم

مثلاً با هم خوبیم، قلبی هم خوبیم، دو ست اشتنمان خوش رنگ و لعاب نیست اما! دست کم هنوز هست. با این همه نسبت به هم لج پنهان داریم.

مثلاً اگر بگویم : چرا زباله خشک رو توی کیسه ی زباله خشک ها ننداختی؟ چیزی نمی گوید، اما موفق شده پنهانی لجم را در آرود.

یا اگر بگوید: بازم یادت رفت برق دستشویی رو خاموش کنی . یه جوری لجش در آمده.

یا من حرف بزنم و چیزی بخواهم او نمی شنود. در اصل خودش را زده به کری و اینطوری با لجم در آمده. موقع بیرون رفتن شلوارش را غنچه می کند و همان طور می گذارد وسط هال، وقتی می آید جورابش را از توی هال گوله کرده و سپس پرت می کند جلوی آشپزخانه! یا در نهایت ادب که باشد می آورد می اندازد جلوی ماشین لباسشویی. جلوی ماشین نه توی آن!

یا اگر بگویم کتری جوش آمده شعله را کم؛ با وجود ایکه می دند باید دو پیمانه هم چای دم کند با هزار غر و ادا تنها شعله زی کتری را کم می کند.

اینطوری و با هزار مدل کار لج درآر دیگر او لج مرا در می آورد.

من هم می توانم جلویش ناخن بجوم، غذای تکراری ارائه کنم و اصلاً اصل سکیوریتی بودن را  به زعم او رعایت نکنم. و یا؛ هر چه فکر می کنم چیزی بیش از اینها نیست.

اوه خدای من، چقدر او در لج در آوری موفق عمل کرده تا حالا و من در دوست داشتن چنین لج درآری تا حالا موفق بوده ام!

تا دیرتر نشده تولدت مبارک گل باغا

دختردایی وقتی باردار بود بابابزرگ هنوز بود. یه روز که می خواسته حال بچه رو از دختردایی بپرسه، گفت: حسن آقا خوبه؟ دختر دایی با تعجب پرسید: حسن آقا کیه بابابزرگ؟ دایی خندید و گفت: پسرتو می گه.

اگه موقعی که من کونوسچه رو حامله بودم هم حتما اسم اونم می ذاشت حسن آقا. از این رو گاهی برای کونوسچه تو خونه می خونم: حسن آقا،گل باغا، باغ بالا، باغ پایین...


حسن آقا؛ گل باغا، باغ دنیا، فراموشی تو مرامتون نیست که هست؟! رنگ دنیام رو داری می بینی مهربون؛ نمی خوای عجله کنی یه ذره، عمر داره خیلی سریع تر از تصورم می گذره و من هنوز تو خواستن چیزای کوچولو و پیش پا افتاده به زعم خیلی ها غصه می خورما. نمی خوای واسطه گری کنی و یه ریشی برای ما گرو بذاری؟!

یه تیکه کیک به من نمی رسه؟!

حالا که دارم کم کم به این خونه عادت می کنم

بابا من کلا خیلی آدم سستی ام. الان چیکار کنم؟ بعد این همه وقت تازه بلاگفا دوباره راه افتاد البته اونم هنوز یه جاهاییش می لنگه.

الان به نظرتون برگردم سر همون خونه زندگیم یا نه؟ اگه برگردم پر رو نمی شه؟! اگه برنگردم نامردی به خونه ام نیست؟!

خوب حالا می بستین یه دفعه دیگه این چه کاری بود!؟

یه سبک سر مفهومی

چشمام دارن از خواب کور می شن اما بر خود رسالتی واجب می بینم که یه قالب قشنگ برای وبلاگم پیدا کنم. یه چیزی که رنگش روشن باشه چشم رو خسته نکنه، ساده باشه، دور و برشم از این تبلیغات بند انداز برقی و بهترین پیش دبستانی منطقه چند و از این حرفا نداشته باشه. اینی که الان هست رو هم زیاد دوست ندارم. یه شیرینی لوس و بی مزه و خز و خیل داره. تازه کلی کار واجب دارم اما الان این تو مخمه و باید حل شه. تازه نتمم سرعتش مث شیر سماور جرم گرفته که آب با قطر نوک سوزن ازش میاد ضعیفه. منم اصرار که همه قالب های دو ستونه رو ببینم چون سه ستونه دوست ندارم. سه ستونه ها انگار خیلی شبیه سایت می شن و من دوست دارم شکل وبلاگ باشه. تا الان که نزدیکای سپیده دمه هیچی به هیچی.