خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

وای از زخم هایی که برجان می رود!

به تو و آنچه از سر گذشت وقتی فکر می کنم، همیشه این سوال به نظر، مسخره برایم شکل می گیرد که ، چطور؟ چطور توانستی این همه دلزده و خسته شوی و قلب طفلکی ام را آزرده سازی؟ چطور شد و از کجا پیدا شد این همه نخواستن؟! با آن همه رقت قلب و قدم های مثلا ثابت و استوار در راه عشق چطور شد به آنجایی رسیدیم که رسیدیم! به فرانک که نگاه می کنم می بینم همسن همان روزهای من شده! با تمام وجود برایش می خواهم که چنین غمی را تجربه نکند خدای نکرده! حجم آنچه بر من رفت خیلی سنگین تر و ناسزاوارتر از آنچه بود که باید بر یک نوجوان می رفت!

الان می فهمم که چقدر بچه بودم حتی برای آن سطح از عشق و دلدادگی! کاش میشد از بخشهایی از زندگی خود را رهانید! یا میشد حس آن موقع را در طول زمان تغییر داد! آه از آنچه بر قلب می گذرد و تا همیشه باقی می ماند!

-دست از سر خواب هایم بردار! این عشق گذشته مندرس و کهنه و نخ نمای بی هیچ رابگذار و برو پی شعرهای وزین و بی روح صافی که برای دلبرکان نورس و نارست سر می دهی!

کاش از اول نمی خواستم که باشی! با این کاش ها هیچ چیز در گذشته تغییر کردنی نیست! می دانی چیست که بیش از همه چیز آزارم می دهد!؟ این که دردی که کشیدی اصلا به چشم نمی آمد! کاش لا اقل قد من درد می کشیدی تا الان دلم را بگذارم کنار دلت و همه را کناری! والسلام ختم کلام!

این چندی که رفت!


باز دارم یه کتاب قدیمی رو دوباره می خونم! همیشه می گردم تو واقعیت یکی رو با شخصیت کتاب مقایسه می کنم! می گردم دنبال وجه های تشابه! این کتاب رو که خوندم حس کردم دوست داشتم مورس ( از این به بعد اینجا به همسر می گم "مورس"، چون هیچوقت این واژۀ همسر گفتن برام ملموس نبوده! نه که بد باشه ها من دوستش نداشتم) اینجوری باشه! مث اون مردی که عاشق زن شد، عاشقم باشه! یا اون مدلی بهم توجه کنه! اما مورس به قول خودش در عمل این کارها رو می کنهو و هر چقدرم بهش می گم: زنها اهل شنیدنند و عاشق جملات فریبنده! یه چند وقتی زورکی می گه و دوباره یادش می ره! حتی وقتایی هم که می گه: مث یه جنس ارزون و تقلبی به نظر می رسن جمله هاش! اینه که فعلا ولش کردم تا کی دوباره فیلم یاد هندوستان کنه و بشینم به نصیحت که مرد باید زبون گرم و طبع لطیف داشته باشه!

یا وقتی بهش می گم : دلت تنگ نمی شه از نبودنم؟! سریع بپره تو حرفم که: تو عزیز دلمی، هنوز نرفته دارم فکر می کنم خونه چه ساکت می شه بی تو! اما اون می گه: زندگی همینه دیگه! باید باهاش کنار اومد!



دل من فقط رفتن و برنگشتن می خواهد! فقط!


نمی دونم خوبه یابد! هر کی می شنوه دارم می رم بهم می گه: برو و برنگرد! خوبیش اینه که اونایی که این رو می گن، حتم و یقین دوستم دارن! اما اون طرفش هم اینه که همه می دونن هیچی دیگه نمونده برام تا اینجا نگهم داره! هیچی! نه مادری، نه خواهری، نه خانه پدری!

تمام ریشه هام سست شده تو این خاک، اصلا شاید هم دیگه چیزی نمونده باشه و شده باشم مث گلی که توی تراریوم کاشتنش! فقط هست! سست و سطحی! فقط هست، خیلی هم نمایشی!

نه اینکه برادرها نباشن، هستن اما من خیلی وقته تنهایی زندگی کردن رو بی اینکه منتظر کسی باشم تا حمایتم کنه، از دنیا آموختم!

نه اینکه دلتنگ دوستام نشم، نه اینکه دلتنگ مزار مادر نشم، نه اینکه دلتنگ بوی امامزاده نشم، نه اینکه دلتنگ صدای همیشه طلبکار پدر نشم، نه اینکه دلتنگ مهمانی های مسخره ی گاهی اجباری فامیل نشم! نه خوب دلم تنگ میشه! دل من هم دل است! اما من تمام عمر را به دلتنکی گذرانده ام و به این نوعش عادت کردم!

کاش برنگردم! از صمیم قلب و با تمام وجود بر نگشتن و بریدن میخوام!

فردا به بابا زنگ می زنم، هر چند هیچ حرفی نداریم، هر چند اون همیشه طلبکاره و متوقع، هر چند اون همیشه بابا بودنش یادشه و دختر بودن من رو نه! حرفامون پنج دقیقه هم طول نمی کشه، هر چند هنوز اسم گیلانشاه رو اشتباه می گه! اما باید بزنم! با اینکه اصلا کارهای از سر وظیفه رو دوست ندارم اما باید زنگ بزنم! خیلی دلم می خواست صفحه تقدیم پایان نامه ام رو می خوند، مطمئنم اصلا فکرشم نکنه که پایان نامه ام رو به اونم تقدیم کردم، اصلا نمی دونم یادشه که من درس می خوندم و درسم تموم شده؟! هر چند که اون صفحه تقدیم رو هم اولش با تهدید استاد راهنمام نوشتم، اما بعدش خوشحال شدم از چیزایی که نوشتم همش عین واقعیت بود!