خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

بوی تن مادر

نشسته بازی می کنه و بعد یهو از پشت بغلم می کنه و بو می کشه، عمیق و طولانی ، بعد می گه : مامان چقدر بوی خوبی میدی!

یاد خودم افتادم. عاشق بوی مامانم بودم، بهش گفتم : می دونستی همه بچه ها عاشق بوی تن مامانشونن. منم هنوز بوی تن مامانمو یادمه. دوباره یادش اومد که براش یه خاطره بگم. منم از بوی تن مادر گفتم. 

وقتی مامانم از دنیا رفت می  رفتم سرم رو می کردم تو لباسهایش که هنوز بوشو می دادن. دیگه اونجاشو نگفتم که چقدر تو لباسها گریه می کردم تا خسته بشم یا حتی گاهی خوابم می برد، تا وقتی که بوش بود انگار هنوز خودشم بود. 

یهو گفت: مامانت که مُرد کی اَزَت مراقبت می کرد؟ و وقتی دید نگاهش می کنم پرسید: بابات؟ گفتم : بله. چون نباید چیز دیگه ای می گفتم.

شش سالگیش از راه رسید

دیروز برای " جان" یه کیک کوچیک درست کردم، جلوش یه تصویر شون دِ شیپ بود به انتخاب خودش و روش هم اسمش و چندتا دونه برف به انتخاب مامانش. برای تولد دو نفره آماده بود و نق و نوقی تو کار نبود، یه تولد کوچیک، با کیک و چهارتا بادکنک ضدعفونی شده توی حیاط. آفتاب اسفند می تابید به جونمون. پسرم می خندید تو بغلم

شمعش رو فوت کرد و کیکش رو برید، چای و کیک خوردیم و پفک ، و تمام.

قبلش صدای رفیق رو شنیدم و همه استخونام سبک شد یه دفعه. هزار حرف نگفته موند اما انگار همشو گفته باشم. وقتی زنگ زد یاد لحظه ای افتادم که تو  بیمارستان اس ام اس داده بودم که کیسه آبم پاره شده و من بیمارستانم، برام دعا کن. ترسیده بودم. بیمارستان ساکت  بود اون ساعت، بهم زنگ زد، سر سرجاده بهم زنگ زد و آرومم کرد. اصلا رفیق هایی دارم که سر بزنگاه درست همون لحظه که باید، زنگ می زنن بهم. 


دیروز با تمام کوچکی و خلاصگیش خوب بود. با تمام کمبودها و نبودها خوب بود. 


 

عیدِ بی رویِ ماه گیلان

اسفند رو به پایانه و از قرارِ معلوم، قرار نیست عید رو مثل هر سال گیلان باشم.

راستش الان دوسالی هست که دوست دارم نَرَم گیلان عید رو . اما همچین که نزدیک عید میشد می گفتم حالا امسال هم میرم. تا سال دیگه معلوم نیست کجای دنیا به چه کاری باشیم و شاید نتونیم بریم. همینم شد امسال.

گیلان رو نمی بینم تو عید. مامانِ منتظر، باز منتظر خواهد موند تا کی بشه و ما بریم گیلان به دیدارش. خونه بابابزرگ و خاطره اش؛ تَلارِخونه بابابزرگ و شب نشینی هاش؛ خونه دایی و نون پختنامون؛ جمع شدنامون و الکی خوشی کردنامون؛ از گذشته و آینده گفتنامون، خیال پردازی ها و فانتزی های خنده دارمون، توی حیاط بابابزرگ دسته جمعی خوندنا و رقصیدنامون؛ همه ی این خوشی های کوچیک اَزَمون گرفته شد امسال. همینایی که اینقدر باهاش خوش بودیم. همین خوشی های کوچیک.

 

حتی دور دور کردنای الکی تو خیابونای اسفندی،  خداییش قدر دانِ هرچی نبودیم قدردان اسفند و زیبایی هاش بودیم، نامردیه گرفتن این خوشی های کوچیک از ما.

 

همه ش فدای سر سلامتی. اینم بشه سالِ دیگه یه خاطره و برای هم تعریف کنیم که چه جوری بی هم ازش گذشتیم. آمین.

 


t'as l'air d'une chanson

از ظهر گذشته. بر خلاف تصورمان از اسفند و بدو بدوهای شیرینش، خانه نشین شده ایم. " جان" را می فرستم توی حیاط یکم آفتاب بگیرد و همان جا بازی کند. یه قالیچه کوچک پهن می کنم برایش. چند تا ماشین و کتاب ماکاموشی اش را همراه می برد.  

یک ساعت بعد می آید تو و من همچنان مشغول کارهای الکی پلکی. 

چند شب پیش با هم چندتا ماسک دوختیم در طرح های متنوع. 

امشب با هم کاغذ رنگی خورد کردیم و چسبوندیم روی پرنده ای که من نقاشی کرده بودم، خسته که شد پاشد موانع درست کرد و هی از روی آن ها می پرید. اسم باشگاهش رو هم گذاشته بود: باشگاه ورزشیِ سختا.

موقع غذا درست کردن هی می چرخد توی دست و پا و رسپی های من درآوردی اش را ارائه می دهد و انتظار دارد بپزد و بخوریم و خوب اغلب موارد هم موفق میشود که به خوردمان بدهد. اصلا گاهی این همه انعطاف از خودم رو در برابر یه بچه انتظار  نداشتم.


شب از نیمه گذشته، بعد از این که با مورس حرف زد نشست یه عالمه گریه کرد و وسط گریه چشمش خورد به شقیقه هایم که فلفل نمکی شده اند و دوباره زد زیر گریه که : مامان اگه تو پیر بشی و ما هنوز پیش بابا نباشیم چی؟ دیگه وقتش بود منم بشینیم گریه کنم، اما اَدای یه مامان محکم رو درآوردم و گفتم: هرگز، نگران نباش. 

دوباره گفت : پیر بشی میخوای آروم راه بیای؟ گفتم نه. من ورزش می کنم تا توی پیری هم پا به پات بدوئم

فرستادمش بره دستشویی تا نفس بکشم. چند نفس عمیق. 

وقتی برگشت پرسید: مامان هولاهوپ هم ورزشه؟ گفتم بله. با رضایت خاطر گفت: پس به ورزشت ادامه بده. موهاتم نذار سفید بشن. گفتم : چَشم


هی این آهنگ فرانسوی  پخش میشه و من هربار بیشتر ازش لذت می بردم. و مثل عادت گذشته اینقدر گوشش میدم که دیگه نتونم . شنیدنش برام نرم و خنکه مثل خنکای تشک و پتو و بالش ابتدای خواب ؛ حزن انگیزه مثل صدای زمزمه مامانی که سرگرم کارِ خونه اس.