خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

عجیبی دنیا در اینه که همین الان ، همین حالای حالا که به ساعت من می شه یازده و سی و پنج دقیقه ی صبح ، من دارم میرم برای یه دوست به مناسبت تولدش گل می خرم و یه ظرف که کیکش رو بگذارم توش و برادرا تو ایران دارند برای مراسم چهلم گلی که خریدند رو می برند روی مزار بابا


جان  معمولا تعبیر و تعریف های قشنگی از اطراف و آدم ها دارد. 

مثلا از نگاه او معلمش مثل غنچه ای است که هنوز باز نشده . 

یا وقتی می خواست از سگ پسرعمویش تعریف کند گفت چقدر شبیه بلّاست . بلّا سگ یکی از دوستانمان است با تعجب گفتم اما نژاد اینها خیلی فرق دارد و جان  گفت منظورم نگاهشان است . 

صبح که  جان را گذاشتم مدرسه خوشحال بودم از اینکه آخرین روز هفته است و‌ او‌ تا ساعت شش عصر در مدرسه می ماند. به خانه که برگشتم اول دکمه ی قهوه را زدم و دستم را بی دلیل شستم . وسایل صبحانه را آماده کردم و با لیوان قهوه نشستم پشت میز . پرده را کنار زدم  . کره بادام زمینی را روی تست مالیدم . مورس زنگ زد که برای‌انجام کاری بروم‌ .  ایستگاه اتوبوسی که از آن به مکان مورد نظر می رفتم دقیقا کنار ساحل است . دیدن لاجوردی دریا و اکلیلی شدن نور آفتاب روی آبی زیبا ، پرواز مرغان دریایی و جیغ جیغشان ، دیدن خانه های رنگارنگ در حاشیه سمت چپ ، همه از جمله عوامل حال خوب کن بایست می بودند . 

خواستم جانِ درونم را بیدار کنم ‌و از منظره ی پیش چشم لذت ببرم ، مگر نه اینکه ژن های خود من است که به او نقل مکان کرده!؟ پس چرا مثل جان بودن ممکن به نظر نمی رسید 


زندگی

مدرسه جان دوباره شروع شد.

روز اول که برگشت فقط غرِنداشتنِ دوست را زد و اینکه دلم می خواهد برگردم مدرسه قبلی. 

روز دوم اما پسرها رفتند سراغش و بردنش تو گروهشان.

خانم معلمش را باز هم دوست دارد چون از همه ی بچه های کلاس درخواست کرده که با جان و یک تازه وارد دیگر هم دوست شوند. گفت خانم معلم اول پرسیده می خواهید تک شاخ باشم یا اژدها؟ که خوب همه  گفتند: تک شاخ .

بعد جان اضافه کرد البته وقتی  حتی می خواست اژدها شود صدایش بیشتر شبیه یک موش کوچولو بود . خیلی خوشحال است که معلمش  به ذات توان اژدها شدن  ندارد .

جان که مدرسه می رود انگار زندگی در خانه منظم تر پیش می رود، خانه سحرخیز می شود. خیلی حس خوبی دارم وقتی که صبح ها  پرده ها را کنار می زنم ، پنجره ها را باز می کنم  و کرکره ی چوبی اتاق را بالا می دهم . یکهو نور و هوای صبح می ریزد توی اتاق ها.

جان  بعد از کش آمدن های فراوان پتویی نرم و نازک می پیچد دور خودش و می نشیند پشت میز به صبحانه خوردن . 

مورس  چند روز است که تلاش می کند برای تماس با مادرش که به خاطر اینترنت نشده دو کلام حرف رد و بدل کنند . من هم این بین به این فکر می کنم که من  حالا دغدغه ی این را ندارم که کسی برای بابا فیلترشکن بگیرد یا وقتی نمی تواند زنگ بزند برایش تماس برقرار کند. حالا بابا از این جا هم صدایم را می شنود لابد. 

دوستان برادر بزرگه هم برای بابا یک مراسم کوچک در جایی ساده و قشنگ برگزار کردند. در انتها خانم  دنیا دیده ای رو به برادر گفت : توی این قاب خنده پدرت شبیه گربه های بامزه است. برادر هم در پاسخ گفته: بله پدرم خنده ی قشنگی داشته. 

کم کم به استفاده ی افعال ماضی درباره ی بابا هم عادت می کنیم ، ما بچه های فراموشکارِ زود عادت کن.


 هوا ابری شده بود امروز .

جان را بردم بیرون از صبح ‌‌هی راه رفتیم . 

قصد کردیم برویم بالای قلعه و از آنجا دریا را ببینیم .

جان همه ی پله ها را شمرد .

برای چندمین بار جلوی آبشار قلعه عکس انداختیم و گذاشتیم آبشار آب بپاشد به وجودمان ‌‌.

رسیدیم به بالا ،دریا و شهر زیر پایمان آمد ایستادیم به تماشا .

همان بین لوگوی هواپیماها را چک کردیم و سوال شد برایمان که چرا هواپیماها اول رو ی شهر دور می زنند بعد فرود می آیند توی باند .

کمی بعد رفتیم پایین تر که پارک بازی دارد و با جان همکلاسی هایش آمده بودیم  قبلا. یک قهوه گرفتم و جان هم یخ در بهشت با همه ی رنگ های قاطی.

حالا بندر را میدیدم و کشتی ای که از جزیره ی روبرو می آمد . من غرق شدم توی همه چیز باهم،  از فکر اینکه شام چی باشه تا همه ی توهمات ممکن.

عصر آرامی سپری شد .

شب املت ساختم و پاستای پستوی مانده از دیروز را هم گرم کردم گذاشتم روی میز .

جان خوابیده و من کنارش تق تق می زنم چون اون صدای تق تق کیبورد را دوست دارد. 

حالا می روم چای بنوشم با شیرینی ای که مزه ی شیرینی خشک های ایران می دهد.

شب آرام سپری می شود.


خورشیدی که گرم می تابد اکنون بر مزارت

سی سال و شش روز بعد از مامان 


بابا امسال قبل از شنیدن بوی  دروی برنج رفتی ، یک‌ماه  و‌نیم پیش وقتی تصویری زنگ زدم حرف بزنیم دیدم که دیگه نیستی تو این دنیا 

فروغ زندگی از چشمانت رفته بودند نگاهت به من نبود و‌نمی دونم‌کجا بود، فقط تمام توانت رو جمع کردی و حال جان رو پرسیدی  بهم گفتن نمی تونی حرف بزنی  گریه کردم و‌گفتم اشکال نداره بابا من حرف می زنم 

شروع کردم از بی اهمیت ترین چیزها حرف زدن . که تعطیلات جان شروع شده مدرسه را به خاطر اسباب کشی باید عوض کنیم ، جان باید ارتودنسی کند و اینترنت نفرین شده ضعیف شد ‌‌تماس قطع شد . دوباره زنگ زدم . کنار گوشت نشسته بودند و میگفتند کار بابا تمومه دکترها جوابش کردن 

و توی مظلوم شده ی بی صدا فقط به دورها نگاه می کردی و نای گفتن اینکه لامصب ها من‌هنوز زنده ام را نداشتی 

من سعی کردم حرف رو‌عوض کنم با گریه چرت و‌ پرت گفتم 

دوباره نماس قطع شد هر کاری کردم اینترنت مثل خودت بی جان شده اجازه نداد جمله ی آخر را چند هزار کیلومتر آنسوتر توی چشمانت نگاه کنم و بگویم 

برای همراهت وُیس گذاشتم و خواستم بگذارد در گوشت. که ؛ بابا جان خیلی دوستت دارم  دیدنت اینجوری خیلی برام سخته می بوسمت و یک عالمه حرف نگفته رو نتونستم بگم


بابا خیلی حرف ها رو‌هیچ‌وقت نزدیم بهم . 

حتی نتونستم هیچ وقت پیامش رو برات بگذارم  حتی بار آخر که مطمئن بودم آخرین باره که صدام رو می شنوی .