خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

بشتابید به سوی رستگاری

جمعه ها که می رم  کلاس "جان" رو میذارم پیش رفیقم. 

هفته پیش که رفیق میاد کنار  "جان" نماز بخونه تا تنها نباشه،  "جان"  میگه خاله شما مگه پیری که نماز می خونی؟

خرهای درون

" جان"به زودی شش سالش میشه و هر روز داره برای تولدش برنامه ریزی می کنه.

چند ماه پیش بهش گفتم امسال تولدت رو دوتایی جشن می گیریم. یکم حالش گرفته شد و گفت: آخه من دوست دارم دوستام باشند توی تولدم. منم زیاد ادامه ندادم و گفتم : امسال دوتایی جشن می گیریم چون امکان برگزاری جشن تو خونمون رو نداریم. 

چند روز پیش دوباره بهش گفتم که جشن امسالمون دونفره اس. چیزی نگفت. گیر داده براش پاپوش عروسکی بخرم. منم گفتم یا اون یا اسباب بازی.  میگه خوب پاپوش رو خودم می خوام به خودم هدیه بدم. کیف کردم از این تصمیم و دارم خر میشم که هشتاد تومن بریزم دور به خاطر این که اینقدر خاطرش برای خودش اول از همه عزیزه.

اما از طرفی اون ور لجوجم می گه: بچه ها باهوشند و بلدند چه جوری دست رو نقطه ضعف آدم بگذارند

حالا تا بیست اسفند.



دلم برای روزمرگی تنگ شده.  برای خانه ای که شبیه خانه باشد



نیمه شب برفی

برف می باره، " جان" خوابیده ، منم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم.

منتظر معجزه برفم. فردا منتظر معجزه برفم، خدا کنه اتفاق بیفته

از این که هنوز این همه قلبم مورس رو دوست داره گاهی متعجبم. یاد وقت هایی می افتم که آهنگی رو تو ماشین می گذاشتم و نگاهش می کردم که غرق در معلوم نبود، کجاها، سیر می کرد. دوباره از نو عاشقش می شدم. مثل حالا که برف می باره. باورم نمیشه چهارده سال پیش وقتی داشتم آینه قرآن می بردم خونه ی بختم آسمون داشت یه روند می بارید و همه جا رو سپید پوش می کرد

یا باورم نمیشه این همه سرعت دنیا رو ، پنج سال پیش یه روزی مثل همین بیست و یک بهمنی که تموم شد، روز دفاع پایان نامه ای بود که هرگز فکر نمی کردم ، از پسش بر بیام و حالا پنج ساله که گذشته از اون روز. 

منتظر معجزه ام تا سال دیگه یادش کنم، اینو اینجا می نویسم یادم بمونه. 


طعمی ترش که نگذارد بی تفاوت باشی

دم نوش سماق درست می کنم و مصرانه قرص کلسترول را نمی خورم و توی ذهنم هی دارم به دکتر دروغ می گم.


با تمام قوا می تازم رو به سختی ها ، تمام قوایی که مانده البته اینقدر ها پر زور نیست. اما پیش می روم دست در دست زندگی و سختی هایش. جان کندن هایش. ناهار کدو پلو درست می کنم و دست ودلبازانه زعفران می دهم رویش  و برای " جان"کره هم می گذارم زیر پلویش، پرده را کنار می زنم تا آفتاب بتابد توی اتاقمان تا خنده های پسرم را بیشتر ببینم. 

بابا دوباره زنگ می زنه و بیشتر  با "جان" حرف می زنه، " جان " از برف می گه و آدم برفی ای که درست کرده وآفتاب آبش کرد، اما از گریه ی آفتاب بعد از برف هیچ نمی گه، بعد از بابا می پرسه شما هم برف داشتین؟ بابا گفت نه، ما فقط بارون داریم، " جان " یکم مکث می کنه و ادامه میده اشکال نداره اونم خوبه اگه برق و آب قطع بشن می تونید لگن بگذارید و آب بارون بخورید  .موقع خداحافظی هم می گه به فرزندان و خانواده ها سلام برسونید. بعدِ خداحافظی می گم مرسی که با بابای من حرف می زنی و خوشحالش می کنی. می گه خوب از این به بعد ما بهش زنگ بزنیم که من باهاش حرف بزنم. می بوسمش و مثل هر باره ی هر روز،و علی رغم تمام جوش و خروش های اَلَکی ا َم بهش میگم که خیلی دوستش دارم. 

صبح که بغلش کردم گفتم امروز روز جهانی بغل کردنه بیا سفت بغلت کنم، تا شب هی رفت و اومد و سفت دستاش رو انداخت دورم و گفت امروز روز جهانی بغله.


هر دفعه که غم بیشتر می تازد، عصبانی ترم می کند، عصبانیتی که بعد از مامان با همه مان همراه شد. 

امروز تولد ندا بود ، توی واتساپ هی جمله نوشتم و پاک کردم تا یه چیزی بگم. می دونستم که تولد امسالش با رفتن مامانش فقط بوی اندوه داره و تلخی و بغض. جواب داد دارم خفه میشم. 

یاد روزی افتادم که مامان از دنیا رفت . ۲۶ سال می گذره ولی انگار همین مردادی  بود که گذشت. دو هفته بعد از رفتن مامان تولدم بود. قرار بود ازخونه بابابزرگ که برگشتیم بره مولوی برایم پارچه صورتی و توری خال خالی بخره و لباسی که از بوردا انتخاب کرده بودیم رو برام بدوزه. یه پیراهن عروسکی با آستین پفی. که روی دامن پف دارش تور خالخالی داشت و روی  آستین ها. اما دو هفته بعد من با یه تی شرت مشکی که زندایی به تنم کرده بود نشسته بودم با اشک هایی که معلوم نبود از کجا میان و خشک نمی شن و عصبانی. عصبانیتی که همراهم شد، بغض ها و فریاد هایی که با من و برادرا، و حتی بابا ، همراه شد تا هنوز. 

 به ندا جواب دادم: چه میشه کرد دنیا کار خودش رو می کنه و کاری به آرزوهای ما نداره

 دردِ بی درمونه بی مادری. بشین یه دلِ سیر گریه کن و بعدش یه قهوه بخور که سر درد نگیری.