خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

بارون عزیز ریز و بی وفقه میباره

مادر و پسری از یک ویروس سرما خوردگی حرکت می کنیم در آغوش ویروس بعدی! رسما پدرمون دراومده از وسطای پاییز!

دیگه تسلیمم! فردا میریم هر دومون دکتر! هر کاری کردم آنتی بیوتیک نخورم نشد!

دوستی امروز گفت: طب سنتی معتقده بیماری های ریوی از دلتنگی های عاشقانه میاد! این که واقعا طب سنتی اینو گفته یا نه خودمم نمی دونم!

یا شنیده ام که تیرویید حاصل اشک های فرونریخته است! حتی اگر راست هم نباشه پر بیراهم نیست!

این "اون "برای پسرم شبیه همان "آن" معروف شاعران است شاید!

روزها عادی مادی دارن جلو می رن! داریم عادت می کنیم انگار به سکوت خونه!

 شام خورده ایم و چای دم کرده ام! ظرف ها رو توی سینک گذاشتم بمونه تا فردا! روی مبل دو نفره لم می دم و چادر شب گیلانیِ یادگارِ عزیزم رو می ندازم روی پام! صفحه هفده کتاب رو برای بار چندم باز می کنم و چشمم می خوره به کلمه "گندِواش" که مترجمِ با سلیقه،  اون رو معادل یه گیاه دیگه تو یه جای دیگه در ترجمه اش به کار برده و می گم خوش به حال ذهن پر از کلمه و آماده اش! باز هم فرو میرم تو سفیدی های بین سطرها و باز الکی چشم دوخته ام به کتاب! تلویزیون مثل همیشۀ خونۀ ما روشنه! پسرک میاد کنارم و می گه: مامان من می ترسم! میپرسم چرا؟! از چی می ترسی؟! می گه: بگو یکی بیاد پیش ما، تنها نباشیم!  و این قصۀ اغلب شب ها و غروب هایی است که دلش بهانه می گیرد!

میگم: عزیزم من و تو همدیگه رو داریم تنها نیستیم! خدا هم همیشه کنارمونه و حواسش بهمونه! می گه میشه اونو بخونی! و "اون"برای پسرم آیت الکرسی خواندن است! آن هم سه بار و حتی بیشتر، با صدای بلند! گوش می کند و آرام می شود و کنارم می خوابد! چادر شبِ گیلانیِ یادگارِ عزیزِ عزیزم را می اندازم رویش !