خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

اندر آداب کار دل!

دیشب مورس رو فرستادم بره برام پفک بخره تا این پسره خوابه دوتایی بخوریم! وقتی رفت و برگشت، که البته خود منتیه بر سر من چون ایشون حاضر شد چهار طبقه بره پایین و دوباره برگرده بالا؛ علاوه بر پفک، یه بسته شکلات هم خریده بود!

بعد همین جوری، کشکی، یهویی، دلق؛ گفت: بفرمایین ولنتاینت مبارک! عزیزم کادوتو گرفتی دیگه فردا نگی من کادو نگرفتم و این حرفها!

بله!

هی!

من این همه سال تلاش کردم تا مناسبت ها از یاد مورس نره، حالا چند سال دیگه فرصت دارم تا به مورس نحوه هدیه دادنو یاد بدم!؟

بعد همین جور که شکلات و چای می خوردم و اونم هی داشت از شکلات مارک وطنی این همه تعریف می کرد با خنده گفتم: عزیزم یکم برای هدیه ای که می گیری وقت بذار! همین جوری دَلَق می ری سوپری و میون خریدات شکلات ولنتاینو هم می خری جهت از سر وا کنی به کنار، - اصلا مهم نیست_ نفس عمل مهمه! که شما از بالفعل بالقوه اش کردی، مرسی؛ اما حداقل یه کاریش می کردی! اصلا به قیمت و اندازه اش کاری ندارم ها! مثلا یه بار تو دوران دوستی مون مورس یه تیکه طلا برای تولدم خریده بود، بعد اونم همینجوری داد بهم!

هیچ لطف و محبتی انگار کنارش نبود. انگار یه کاری بود از سر وظیفه که اگه الان یادم بره اینم پوست از سرم می کنه و ول کن نیست تا آخر عمر! که البته هم همین طوره! اما آداب داره هدیه دادن! هدیه خریدن!

یکم عشق برای من خرجش می کردی لا اقل!

 

زندگی من زیاد هیجان و اتفاق خاصی درش نمی افته، درست مثل فیلم هایی که دوست دارم، اون فیلم های آروم و بی سر و صدا که حتی بزرگ ترین و تلخ ترین اتفاق ناگوار درش به آرومی پیش میره و هاج و واج تهش باقی میگذاردت!

یه مامانم که صبح ها پسرش میاد کنار تختش، با عروسک و پتوش و میگه: مامان پاشو وقت خواب نیست!  از اون زن ها که قرارهای دوستانه عصرگاهی دارند آن هم بی بچه، نمی تونم باشم! یا زنی که یهو عصر پنج شنبه یا حتی ظهر شنبه ای حوصله خونه رو نداشته باشه و اصلا حوصله شام پختن و هرچی، دست بچشو بگیره بره خونه ی مامانش؛ اینم نیستم! هیچکدوم نیستم چون امکانش نیست نه اینکه نخوام!و از اینگونه زن ها بودن حتی آرزومه!

پریروز که مادر و پسر مریض و بی حال بودیم فقط خونه ی مامان لازم بود تا بهمون برسه! به من بگه تو برو بخواب و به پسرم بگه بیا خودم باهات بازی کنم و با هم سوپ بپزیم!

یا وقتی که دارم با خودم و لیوان و قوری و بشقاب حرف میزنم یهو می بینم که چه تنها! چه زن تنهایی! بعد که همین طور حرف می زنم می بینم شرایط ناراضی کننده ای هم ندارم. با تمام سکوت دور وبرم راضی ام! بالاخره هرکسی نوعی از زندگی را در دوره ای تجربه می کند! برای من هم اینطوری!

 

 

چراغ های رابطه خاموشند

انگار هر حرفی که بخوام بزنم چرته!

روزهایی که گذشت سرد و ساکت گذشت! روزهای پیش رو هم ملال آور و مماخی است! مماخی از این رو که مادر و پسر از دیروز عصر آی بد سرما خورده ایم!

راستش وقتی کتاب کافه پیانو اومد و زودی خوندمش یه جوری حالم بد شد از ادبیاتش! برام سوال شده بود که چیش مستحق جایزه بوده؟ ادبیات بی ادبش تو بعضی جاها!؟ یا سبک وبلاگر گونه اش که به نظرم کمی شبیه "عقاید یک دلقک" می اومد؟! مثلا معتقد بودم که کتاب باید ادبیاتش جوری باشه که بشه برای کسی خوندش! اما بخش هایی از اون رو حداقل نمی شد! ولی حالا بعد از این سال هایی که گذشت یاد اون قرص های " به تخمم" توی کتاب افتادم! نمی دونم قرصشو کسی توی آب انگار حل کرده داده بهم خوردم و نفهمیدم، یا خر درونم بیدار شده و هی داره مث اون قرص عمل می کنه!

الان دارم از بوی شاخه مریم توی گلدان خوش میشم و پیش خودم می گم: چرا هر دوهفته یه بار مریم نخرم تا خونه بوی مریم بگیره؟!

قبلا از سر خوشی کیک و شیرینی می پختم، این روزها از سر آزمون و خطا و کشف! نتیجه هم بد نمی شه اغلب! آخه تو آزمون و خطا هم ملاحظه کار و کمی بزدلانه قدم برمی دارم!

از این زنی که در من رو به حلول است دل خوشی ندارم چندان!

از جمله آموخته ها

 

"تقدیم به پدرم؛ آنچه را که می دانست در عمل به ما می آموخت و آنچه را که نه، به روزگار وامی نهاد، و روزگار عجیب آموزگار سخت گیری بود!" این جمله ای بود که تو قسمت تقدیر پایان نامه ام، برای بابا نوشته بودم، اگرچه به زور استادم بود اما اعتقاد قلبیم نسبت به پدرم بود. چیزی که نبودو بلد نبود سعی در یاد دادنش نداشت هیچ وقت! خیلی چیزها رو خودمون یاد گرفتیم و نگرفتیم!

سحرگاه جمعۀ دو هفته پیش بود که من و پسری و برادرزاده کوچیکه تو خونه منتظر مورس و برادر کوچیکه بودیم که از بیمارستان برگردن خونه؛ وقتی صدای ماشین رو از کوچه شنیدم دویدم لب پنجره تا اگه اونان زنگ نزنن! اما خوب با صحنۀ سرقت اتومیبل اون هم درست جلوی در خونمون مواجه شدم! اصلاً نمی دونستم چه واکنشی داشته باشم!؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که داد بزنم و بگم: دزد، دزد! اما خوب سریع و در کسری از دقیقه به صحنۀ خیالی و وحشتناک بعدش که نگاه کردم منصرف شدم! خواستم بی خیال شم، اما بعدش دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم، می دونستم که بهترین کار زنگ زدن به پلیسه! اما از زنگ زدن به اونا هم می ترسیدم! اینم شاید به خاطر فیدبکیه که از اون سمت به ما منتقل شده تمام عمر! اما تنها راه و کاری که اون لحظه از دستم ساخته بود همین بود! تماس گرفتم و در کمال ناباوریم دیدم که سرکوچه رسیدن به سارقین و بعدم که تماس گرفتن باهام برای صورتجلسه، گفتن تو اتوبان گرفتن دزدها رو!

واکنش دیگران بعد از شنیدن ماوقع اما جالب توجه تربود به ویژه اونهایی که گفتن وای چه جراتی! تو چه جوری این کار رو کردی؟

فهمیدم که از نظر دیگران، آدم ترسویی به شمار می رم! هر چند ادعای پسر شجاع بودن رو ندارم اما فکر می کردم بهترین کار چیه اون لحظه!؟

خیلی وقت ها موقع بحث با آدم های دیگه و حتی مورس، خیلی جمله های نیشدار تا انتها سوزاننده به ذهنم می رسه که نمی گمشون! بعدشم هی خودمو تو موقعیت می ذارم که باید می گفتم، اینو میگفتم، اونو می گفتم! اما هیچی نگفتمو و ساکت موندم حتی! گاهی هم بر عکس؛ گفتم و بعد وقتی بهش فکر کردم دیدم که می شد جمله های بهتری گفت!

همۀ این واکنش ها و برخوردهای همراه با استیصال و گیجی به خاطر اینه که تقریباً از کودکی خودم دارم یاد می گیرم، خودم می باید درست و غلط رو از هم تمیز می دادم! و اگه نفهمیدم کدوم درسته کدوم غلط، همون جا صبر کنم! خیلی چیزها الان تو زندگیم هستند که همون وسط رها شدند چون دیگه بلد نبودم! گاهی هم از سر خستگی ندونستن یا ترس نشدن به حال خودشون رهاشون کردم!

الان هم تو دورۀ به شدت خستگی دارم سر می کنم، نه حوصلۀ کتاب خوندن دارم، نه فیلم دیدن، نه موزیک شنیدن، نه حرف زدن، نه مراوده کردن و چندین نه دیگر!دلایل به وجود اومدنشون هم خیلی زیاده! خیلی خیلی زیاد!

امروز قبل از این که به پسرم ناهار بدم بهش گفتم: مامانی من لازم دارم کمی دراز بکشم، خیلی غصه دارم! و درست وقتی که گفت: غصه نخور! شروع کردم مثل بچه ها بلند بلند گریه کردن، پسرم به شیوۀ خودم داشت آرومم می کرد، بعد لیوان آبشو داد بهم و گفت: بیا از لیوانم آب بخور حالت خوب شه! و تا موقع خوابش هی بهم یادآور میشد که غصه نخور!