در شاعرانه ترین حالت ممکن نشسته ام. دم نوش پوست بِه خشک و سیب خشکی که خودم درستشان کرده ام کنارم است . تشک برقی را زده ام روی یک و گرمای مطبوعی شده. ریسه ی نورِ " جان" را زده ام بالای سرش . چراغ ها را خاموش کردم و نور ریسه ها شده نور اندک و به اندازه ی اتاق. موزیکی نرم بر پا کردم، تا " جان" خوابی آرام شاد در انتظارش باشد.
تمام توانم را به کار گرفته ام که استرس و فشار را دور کنم ، بالا و پایین زیاد دارم ، شکست می خورم در برابر خودم، اما باز بلند می شم خودم رو می تکونم و از سر می گیرم .
این روزها دارم تلاش می کنم تلاش در برابر خودم و در کنار خودم. چیزهایی که فراموش کرده ام را به یاد می آورم و دوباره از سر می گیرم
حتی اگر تمام تلاش هایم ، با تمام قوا سعی در شاد بودنم مقطعی باشد ، باز هم خوب است ، چون حتما یک وقتی یادم می آید که مقطعی حتی کوتاه سعی خودم را کرده ام . چه می دونی شایدم ادامه دادم و موفق هم شدم.
این روز ها خیلی دوست دارم کسی بود و بهم می گفت دقیقا چه تاریخی قراره ما شروع کنیم ، شروعی واقعی نه پا در هوا. کاش یکی این قدرت رو داشت و می شد بهش رجوع کرد، نه مثل حافظ که وعده وعید میده. ممکنه چنین قدرتی ترسناک به نظر برسه حتی؛ اما مگه نه اینکه چیزهای به مراتب ترسناک تر رو هم دیدیم!؟