خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

قصه عینکش

" جان" هم عینکی شد. اولش خیلی شوکه شدم چون هنوز یک سال نشده بود که بینایی سنجی شده بود و هیچ مشکلی به ظاهر نداشت. و حالا یهو اینقدر بالا رفته بود

بعد از گشتن و به نتیجه نرسیدن برای چشم پزشک کودکی که کسی معرفیش بکنه رفتیم یه کلینیک و بعد از دوبار معاینه شدن با اپتومتریست و چشم پزشک عینکی شد و هیچکسن جوابی نداد بهم که چرا نُه ماه پیش هیچ مشکلی نبوده و یا متوجه نشدن و یا اصلا دستگاه مشکل داشته و حالا اینطور شده.

بعد از اینکه عینکش رو گرفتیم و زد به چشمش و اومدیم بیرون غروب شده بود، جان گفت مامان من نوشته های رو تابلوهای اونور خیابون رو خوب می بینم ، نور ماشین ها رو دیگه مثل یه ستاره از دور نمی بینم. یاد" قصه عینکم" جمالزاده افتادم. بعد گفت: یعنی من این همه سال خوب نمی دیدما

گفتم : مامان جان شش سال این همه سال نیست ها

دیشب بارون که اومد رفت زیر بارون. همه چی رو دوست داره با عینکش امتحان کنه.

یاد خودم افتادم که کلاس اول عینکی شدم، چقدر مامانم برای اون نیم نمره ای که هرگز تغییر نکرد نگران شده بود و من حالا جای اونم و پسری که نمره چشمش خیلی بیشتر از این حرفاست و باز خودمونو بسپریم به جریان زندگی که چی پیش میاد