خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

امروزی که رفت

امروز چه جوری بود؟ امروزت چطور گذشت؟

برای ما پُر از نوسان و بالا و پایین گذشت.  یه صبح خوب که وسطاش داشت  رو به وخامت روابط مادر پسری ختم می شد که با زبون ریختن های پسرجان که اصلا در این مورد به باباش نرفته، دوباره نرمال و خوب شد.

دل پسرم شاد شد و چی از این مهم تر واسه من؟ 

نباید مهم تر از این چیزی باشه. اصلا حتی خجالت آوره به نظر، اما من هم دوست داشتم و انتظار داشتم دل من هم خوش بشه. اما نشد. ولی خوب این مایوس شدن از رابطه و انتظار چندان طول نکشید.

 اما، از اونجا که خوشی بچه ها مُسریه، خوش شدم وقتی شاه پسر ، چوب دستی هری پاترش رو گرفت دستش و گفت اکسپکتوپترونم. کتاب موزیکالش رو گرفت دستش و شروع کرد خیال پردازی راجع به روزی که قراره موسیقی دان بشه.  یا تعریف کردن از رنگ به قول خودش ، وِستِه ی زرد خوش رنگش.

حجم این خوشی های کوچیک قبل تر ها خیلی دلشادم می کرد اما الان فقط همون لحظه اس، فقط همون لحظه. بعد دوباره یادم میاد کجام، وسط چی افتادم و هر چقدر تلاش در قوی بودن و در حال زندگی کردن می کنم ، نمیشه. 


داریم با شاه پسر باور می کنیم که چوب هری پاترش، یه چوب جادوی واقعیه. یه جادو داشت که باهاش می تونست تغییر مکان بده، کاش حداقل اون واقعی میشد ( داشت ترنسپورت رو  یا داستان ها قاطی شون تو درایو داستان های ذهنم؟) 


اینم از این

بد نیست اما اسمش رو خوب هم نمیشه گذاشت

چقدر طولانی نبودم، یک عالمه حرف دارم که اینجا بگم و بنویسم که حتی حوصله اش نیست. 
پسرجانم خیلی بزرگ شده، هم قد کشیده ، هم روح و روانش خیلی تغییر کرده. خودمم نمی دونم چه جوری اینقدر و یک دفعه بزرگ شد. 
تو یه غروب که با هم راه می رفتیم و حرف می زدیم من گفتم خدایا  چیکار می کنی؟ ما دیگه داریم خسته میشیم ها. پسر گفت: مامان فکر کنم خدا مرده.
خدا، کوشی پس؟ ما هنوز نفس می کشیم تو کجایی؟