خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

کی بود می گفت دهه سی سالگی یه زن اوج زیباییشه؟!

من هنوز هم وقتی جلوی آینه می ایستم، شروع می کنم به رویا پردازی! تمام رویاها را ریسه می کنم توی نخ خیال. پیشتر ها، پرش میدادم هوا و منتظر بودم جایی بخورد به مسئول برآوردن آرزوها. تا بلکه بر آورده شان سازد. حالا نه اینکه تمام کارها را راست و ریس کند نه! یکی دوتا مانع برداشته می شد بس بود.

اما حالا؛

این روزها؛

هربار جلوی آینه وایمیسم، بازم رویاها ریسه میشن تو کلاف خیال، بعد اینقد زیادن و اولویت بندی هاشون گم شدن، که کلاف می پیچه تو هم، دیگر نمی ره هوا، میرن زیر شیر آب و مشتی آب میشن تو صورتم تا یادم بیاد برای خیلی هاش، خیلی دیر شده؛ اینقدر دیر که دیگه شهامت به دست آوردنش رو ندارم. بعضی ها رو هم که چارچوب های همیشه مبهم همسر و تفاوت های فرهنگی او با من، اجازه رسیدن به اونها رو بهم نمی ده. 

 روح خوش خیال من همچنان همان دختر در آستانه ی بیست سالگی است که راهی دراز و پر شور پیش رو می بیند . زنی سرکش و حساس که حتی شنیدن صحنه ای درام، او را دستمال کاغذی لازم می کند بس که فخ فخ و فین فین و شرشر اشکهایش با هم جاری می شوند زودی.

روح واقع بینم اما؛ زنی است خسته از تلاش، خسته از نرسیدن. خسته حتی از غر زدن. زنی که اینقدر عادت کرد به قورت دادن بغض ها به جای قورت دادن قورباغه ها، حالا دوتا لوب گنده تیرویید کم کار دارد. زنی که حالا دارد کم کم آلوده ی روزمرگی می شود. 

با تمام این حرف ها؛ هنوز وقتی یک آهنگ عاشقانه گوش می دهم، قلبم گرومپ گرومپ می زنه و روح خوش خیالم رو سفت بغل می کنم.


همۀ عمر ترسیدم!

خیلی ناراحتم کردی! خیلی عصبانی شدم از دستت! خیلی!

بعضی وقتا یکی یه خریتی می کنه که تنها و تنها به خودش ربط داره. اما گاهی خریتش خود شمول و دیگر شمول میشه.من مطمئن بودم که این خریت رو مرتکب می شی! تو خیالم ده بار، بلکه ام بیشتر باهات حرف زدم و راضیت کردم، این اشتباهه. دادم زدم و ترسوندمت این اشتباهه!  اما فقط تو خیال! ترسیدم با گفتنش یه چیز دیگه تعبیر بشه. خواستم از همسر بخوام که اون یه چیزی بگه. اما این ترسش بیشتر بود؛ چون ممکن بود یه ظن احمقانۀ مردانه برانگیخته بشه و شروع کنه شخم زدن تمام روحم!


من می ترسیدم از گفتن، به جرم متهم شدن؛  و باقی نمی گفتن چون موضوع براشون محلی از اعراب نداشت. 

حالا همسر فهمیده! قضاوتش تو این موضوع یه جورایی آزار دهنده است، انگار می خواد یه جورایی من رو هم با این مدل قضاوت مورد تمسخر و آزار قرار بده.

این خریتت دیگر شموله عزیزم. خیلی عصبانی ام. انگار یکی رفته و می خواد گذشته دوری رو بی اینکه بخواد لایه لایه هوا می ده. 

آه کاش می تونستم اون خزعبلاتی که الان داره تو مخم می چرخه رو محکم بکوبم تو سرت! توی یه الف بچه داری حماقت های بزرگی رو مرتکب میشی! ته این جاده پیداست، چرا کوری؟


اندر احوالات مادرانگی

یه چیز تازه که در مورد حس مادرانگی کشف کردم، مربوط به علاقه و احساس مادر و فرزندیه.

راستش اول هایی که گیلانشاه، پا به عرصه وجود نهاده و دنیای مادر و پدرش  را با قدوم مبارکش مزین و چراغانی کرد، من احساس می کردم دنیا باید حول محور پسر من بچرخه از این به بعد. اصلا همه باید یه جور خاصی پسرم رو دوست داشته باشند. البته در این بین هرگز هرگز بچه ام رو تو حلق کسی نکردم تا بهش محبت و توجه بشه؛ اما خوب مادرانگی درونم ، اون ته مه هاو با رودبایستی، هی دلش می خواست همه بچه من رو دوست داشته باشن و تحویل بگیرن. همه هی به به و چه چهش کنن.  اما کم کم که مادرانگی من رشد کرد، اون حس واقعی مادر بودن بیشتر خودشو نشون داد، و اونم این بود که یاد گرفتم واقعاً واقعاً و از ته قلب تمام بچه ها رو دوست داشته باشم.

الان اگه یه بچه ای رو از گیلانشاه باهوش تر، زیباتر، شیرین تر ببینم، اون حسِ تمام دنیا خواهی برای فرزندم دیگه نمی یاد جلو.

مادر بودن الان بهم یاد داده که همه بچه ها، بچه های من هستند، اما پسرم مسلما جایگاه ویژه تری داره. البته ویژه تر، مشخصا برتر نخواهد بود. 

مادر بودن بهم یا داده پسر من همین که برای من شیرینه و شادی درون و آرامش به ارمغان آورده، کافیه. هم برای این دنیا بسه، هم اون دنیا!

امروز اکسیژن تنفس می کنیم.

آسمان امروز تهران خیلی زیباست.باد و باران دیشب و امروز کار خود را کردند. بالاخره دوباره برج میلاد از پشت پنجره آشپزخانه دیده می شود.

من هم به وجد آمدم و افتادم به جان پنجره های قدی آشپزخانه ام و سابیدمشان تا وضوح تصویر بیشتر شود.

آسمان مدل خاصی پیدا گرده. به قول مادرشوهر، نو و کهنه می شود! آفتابی بی جان اما درخشان و بادهای وزندۀ مهربان. ابرهای آبی و سفید خالص و به قول کارشناس هواشناسی تلویزیون؛ کارت پستالی!

این هوای خوب حال خوشی به جان زندگی می دهد!

کلاه پسرکم را می کشم سرش،سویشرتش را تنش می کنم و می گذارمش روی صندلی کنارپنجره!

می گذاریم باد زمستانی تمیز درون خانه را پر کند از خودش.

مث گریه تسکین دردی، مث یک سوره پاکی!

آهنگ کولی شاهرخ را دوست دارم و دوباره و پس از سال ها دوباره دارم به آن گوش می کنم. همان موقع هم از همین تیکه بالا بیشتر از بقیه اش خوشم اومد.

این آهنگ مرا می برد به دور دست ها!

مرا می برد به 15 سالگی. می روم به کلاس اول دبیرستان!

یک بعد از ظهر پاییزی را می بینم. فولکس واگنی که به سمت بهشت زهرا می رود! چقدر درخت کهنسال در راه است. چقدر چنار! بوی چنار و قدمت گرفته!

صدای خنده های ریز ریز کودکان توی ماشین! آفتاب کم جانی که تا آن روز انگار بارها این صحنه را دیده!

این آهنگ زنگ ساعت 8 شب را دارد. مثل آن ساعت نواخته می شود!