خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

طعمی ترش که نگذارد بی تفاوت باشی

دم نوش سماق درست می کنم و مصرانه قرص کلسترول را نمی خورم و توی ذهنم هی دارم به دکتر دروغ می گم.


با تمام قوا می تازم رو به سختی ها ، تمام قوایی که مانده البته اینقدر ها پر زور نیست. اما پیش می روم دست در دست زندگی و سختی هایش. جان کندن هایش. ناهار کدو پلو درست می کنم و دست ودلبازانه زعفران می دهم رویش  و برای " جان"کره هم می گذارم زیر پلویش، پرده را کنار می زنم تا آفتاب بتابد توی اتاقمان تا خنده های پسرم را بیشتر ببینم. 

بابا دوباره زنگ می زنه و بیشتر  با "جان" حرف می زنه، " جان " از برف می گه و آدم برفی ای که درست کرده وآفتاب آبش کرد، اما از گریه ی آفتاب بعد از برف هیچ نمی گه، بعد از بابا می پرسه شما هم برف داشتین؟ بابا گفت نه، ما فقط بارون داریم، " جان " یکم مکث می کنه و ادامه میده اشکال نداره اونم خوبه اگه برق و آب قطع بشن می تونید لگن بگذارید و آب بارون بخورید  .موقع خداحافظی هم می گه به فرزندان و خانواده ها سلام برسونید. بعدِ خداحافظی می گم مرسی که با بابای من حرف می زنی و خوشحالش می کنی. می گه خوب از این به بعد ما بهش زنگ بزنیم که من باهاش حرف بزنم. می بوسمش و مثل هر باره ی هر روز،و علی رغم تمام جوش و خروش های اَلَکی ا َم بهش میگم که خیلی دوستش دارم. 

صبح که بغلش کردم گفتم امروز روز جهانی بغل کردنه بیا سفت بغلت کنم، تا شب هی رفت و اومد و سفت دستاش رو انداخت دورم و گفت امروز روز جهانی بغله.


هر دفعه که غم بیشتر می تازد، عصبانی ترم می کند، عصبانیتی که بعد از مامان با همه مان همراه شد. 

امروز تولد ندا بود ، توی واتساپ هی جمله نوشتم و پاک کردم تا یه چیزی بگم. می دونستم که تولد امسالش با رفتن مامانش فقط بوی اندوه داره و تلخی و بغض. جواب داد دارم خفه میشم. 

یاد روزی افتادم که مامان از دنیا رفت . ۲۶ سال می گذره ولی انگار همین مردادی  بود که گذشت. دو هفته بعد از رفتن مامان تولدم بود. قرار بود ازخونه بابابزرگ که برگشتیم بره مولوی برایم پارچه صورتی و توری خال خالی بخره و لباسی که از بوردا انتخاب کرده بودیم رو برام بدوزه. یه پیراهن عروسکی با آستین پفی. که روی دامن پف دارش تور خالخالی داشت و روی  آستین ها. اما دو هفته بعد من با یه تی شرت مشکی که زندایی به تنم کرده بود نشسته بودم با اشک هایی که معلوم نبود از کجا میان و خشک نمی شن و عصبانی. عصبانیتی که همراهم شد، بغض ها و فریاد هایی که با من و برادرا، و حتی بابا ، همراه شد تا هنوز. 

 به ندا جواب دادم: چه میشه کرد دنیا کار خودش رو می کنه و کاری به آرزوهای ما نداره

 دردِ بی درمونه بی مادری. بشین یه دلِ سیر گریه کن و بعدش یه قهوه بخور که سر درد نگیری.


نظرات 6 + ارسال نظر
مونا سه‌شنبه 8 بهمن 1398 ساعت 13:26

سرن جان،سلامممممممم!دیشب وبت رو پیدا کردم و تمام آرشیو رو خوندم...اما عجیب بود برام،اینکه یک مادر هست شبیه من هر روز دوست داره با بچه ی ۵سالش روز جدیدی شروع کنه, گردش ,تفریح ,پیاده روی و تجربه های جدید باشند،مادری که میخواد روزهای عادی رو شاد و متفاوت بگذرونه!عاشق کتاب باشه و به همون اندازه تنهاااااااا،به قول خودت فرزند دار شدن تنها تصمیم خودخواسته زندگی اش باشه و با تمام محدویت هایی که براش ایجاد شده عاااااشقش باشه!این منم یا سرن عزیز؟؟؟؟من عاشق نوشتنم اما همیشه از اینکه نوشته های وبلاگم مثل دفترخاطراتم باشه و بهش وابسته بشم فراری بودم...سبک نوشتن ات رو عاااااشقم شاید یک روزی من هم وبلاگی نوشتم...دختر!چطور ما آنقدر شبیه هم هستیم؟؟؟؟دنیا با تمام رنج هاش چقدر ما رو خراش میده؟وای خداااا من آدمی دیدم به لطافت و رنجوری و عاشقی خودم!و صد البته بهتر از خودم...مشتاق دیدنت هستم عجیب نیست؟؟؟

سلام مونا
مرسی از این همه لطف، آدما خیلی جاها شبیه هم هستند ، عجیب نیست. درست مثل همذات پنداری مون وقتی فیلمی رو می بینیم یا کتابی می خونیم و خودمونو شبیخون قهدمان صدایتان می بینیم.
با تمام این ها خوشحالم که اینجا رو می خونی و دوستش داری
البته قبل از این وبلاگ از لیست وبلاگ ها می تونی " من در بلاگفا رو"هم بخونی، اول اونجا می نوشتم اینقدر یه مدت بلاگفا اذیت کرد به بلاگ اسکای نقل مکان کردم، اما اونجا هم نام وبلاگ همین خاکستر و بانو بود

محدثه سه‌شنبه 8 بهمن 1398 ساعت 07:49

سرن عزیزم... قلبم درد گرفت واقعا از خوندنش... چی کشیدی ... حالا خودت یه مامانی و یه نور برای جان... خدا برا هم حفظتون کنه... میبوسمت

عابر چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 23:07

خدا مادر رو رحمت کنه و سایه تو عزیز بالای سر پسرت برقرار باشه صد و بیست سال. پسرت هزار ماشالله چه عاقلِ

مرسی، بچه ها همشون همین طورند. ماه روی زمین مامانا

سوفی چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 19:55

سرن جان سلام. نمیدونم قبلا کامنت گذاشتم یا نه، آره گذاشتم (اون موقعی که درس تون تموم شد و اون موقعی که می خواستید مهاجرت کنید) ولی خوب زیاد کامنت نذاشتم تا حالا اما حالا دیدم نامردیه نذارم و همیشه آهسته بیام آهسته برم. مرسی بابت به اشتراک گذاشتن نوشته هاتون، حس هاتون و خاطراتتون. من سالهای زیادی هست که می خونمتون، نمیدونم چرا پیشتر کامنت نذاشتم، شاید به خاطر این بوده که خیلی نمی نویسید و شک داشتم بخونید. نوشته هاتون آرامش خاصی رو منتقل می کنه به آدم، یک حس عجیب. من برعکس خودتون که از عصبانیت و بی حوصلگی حرف میزنید از شما از لابلای نوشته هاتون یک شخص خیلی خیلی آروم و موقر و متین تو ذهنمه. دوستتون دارم و شازده کوچولو رو هم که اونقدر دانا و فهیم هست با سن کم. خدا حفظتون کنه برای هم و امید که دنیا به کام باشه. خداوند مادر نازنین تون رو هم رحمت کنه.

سلام سوفی، مرسی که برام نوشتی، همین خواندنت هم خیلی خوبه، قبل از پسرم بیشتر می نوشتم اما بعد از اومدنش دیگه فرصت ها کم شدن که طبیعی بود.
مرسی که گفتی از نوشته هام چی می بینی منو. یادمه چندسال پیش یکی از دوستان وبلاگیم بهم گفته بود از نوشته هام فقط حس غم می گیره و این که با مورس زندگی پر تنشی رو داریم. اما اونی که مطمئنم اینه که اینی که می نویسه منم اونی که تو دنیای بیرونه نقاب داره

مارال چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 19:18 http://Maralvazendegish.Blogsky.com

بهمن ماه برای من هم سالگرد بی مادر شدنمه
چقدر تلخ بود سرن جانم...

خدا رحمتشون کنه

نرگس چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 15:01 http://Azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
کلسترول همش از استرس وناراحتیه عزیزم منم دارم دکونش سماق خوبه؟جواب می‌دهد؟ باید یه چیزی بیاد که استرس رو آزمون دور کنه.چقدر بچه ها شیرین هستن وبا حرف زدنشون کلی به آدم آرامش میدن خدا برات حفظش کنه روح مادرعزیزت شاد باشه مراقب خودتون باشید

سلام نرگس عزیز
سر کلاس نقاشی " جان" یکی از همکلاسی هاش که البته یه خانم جوون بودن گفتن، گفت به ایشون جواب داده، نزدیک خونه یه عطاریه ازشون پرسیوم گفت با خیال راحت بخور جواب میده تا یک ماه، من دارم می خورم پایان ماه آزمایش میدم نتیجه می گم حتما. اگه نگفتم یاداوری کن لطفا.
خداوند عزیزانت رو برات حفظ کنه عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.