اسفند رو به پایانه و از قرارِ معلوم، قرار نیست عید رو مثل هر سال گیلان باشم.
راستش الان دوسالی هست که دوست دارم نَرَم گیلان عید رو . اما همچین که نزدیک عید میشد می گفتم حالا امسال هم میرم. تا سال دیگه معلوم نیست کجای دنیا به چه کاری باشیم و شاید نتونیم بریم. همینم شد امسال.
گیلان رو نمی بینم تو عید. مامانِ منتظر، باز منتظر خواهد موند تا کی بشه و ما بریم گیلان به دیدارش. خونه بابابزرگ و خاطره اش؛ تَلارِخونه بابابزرگ و شب نشینی هاش؛ خونه دایی و نون پختنامون؛ جمع شدنامون و الکی خوشی کردنامون؛ از گذشته و آینده گفتنامون، خیال پردازی ها و فانتزی های خنده دارمون، توی حیاط بابابزرگ دسته جمعی خوندنا و رقصیدنامون؛ همه ی این خوشی های کوچیک اَزَمون گرفته شد امسال. همینایی که اینقدر باهاش خوش بودیم. همین خوشی های کوچیک.
حتی دور دور کردنای الکی تو خیابونای اسفندی، خداییش قدر دانِ هرچی نبودیم قدردان اسفند و زیبایی هاش بودیم، نامردیه گرفتن این خوشی های کوچیک از ما.
همه ش فدای سر سلامتی. اینم بشه سالِ دیگه یه خاطره و برای هم تعریف کنیم که چه جوری بی هم ازش گذشتیم. آمین.
سلام. انشالله هر کسی هر جا هست سلامت باشه . فقط این مریضی بگذره
آمین آمین آمین
سلام عزیزم
بداوضاعی شده روح مادر عزیزت شاد همه خانه نشین شدیم اوضاع گیلان شنیدم که خیلی خوب نیست ،ایشالا روزهای خوبی دوباره خواهیم ساخت مراقب خودتون باشید
سلام نرگس
ممنونم، آمین
بعد از تموم شدن داستان چقدر تابستونو سفت بغل کنم و غر گرمایش رو سعی کنم نزنم