خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

t'as l'air d'une chanson

از ظهر گذشته. بر خلاف تصورمان از اسفند و بدو بدوهای شیرینش، خانه نشین شده ایم. " جان" را می فرستم توی حیاط یکم آفتاب بگیرد و همان جا بازی کند. یه قالیچه کوچک پهن می کنم برایش. چند تا ماشین و کتاب ماکاموشی اش را همراه می برد.  

یک ساعت بعد می آید تو و من همچنان مشغول کارهای الکی پلکی. 

چند شب پیش با هم چندتا ماسک دوختیم در طرح های متنوع. 

امشب با هم کاغذ رنگی خورد کردیم و چسبوندیم روی پرنده ای که من نقاشی کرده بودم، خسته که شد پاشد موانع درست کرد و هی از روی آن ها می پرید. اسم باشگاهش رو هم گذاشته بود: باشگاه ورزشیِ سختا.

موقع غذا درست کردن هی می چرخد توی دست و پا و رسپی های من درآوردی اش را ارائه می دهد و انتظار دارد بپزد و بخوریم و خوب اغلب موارد هم موفق میشود که به خوردمان بدهد. اصلا گاهی این همه انعطاف از خودم رو در برابر یه بچه انتظار  نداشتم.


شب از نیمه گذشته، بعد از این که با مورس حرف زد نشست یه عالمه گریه کرد و وسط گریه چشمش خورد به شقیقه هایم که فلفل نمکی شده اند و دوباره زد زیر گریه که : مامان اگه تو پیر بشی و ما هنوز پیش بابا نباشیم چی؟ دیگه وقتش بود منم بشینیم گریه کنم، اما اَدای یه مامان محکم رو درآوردم و گفتم: هرگز، نگران نباش. 

دوباره گفت : پیر بشی میخوای آروم راه بیای؟ گفتم نه. من ورزش می کنم تا توی پیری هم پا به پات بدوئم

فرستادمش بره دستشویی تا نفس بکشم. چند نفس عمیق. 

وقتی برگشت پرسید: مامان هولاهوپ هم ورزشه؟ گفتم بله. با رضایت خاطر گفت: پس به ورزشت ادامه بده. موهاتم نذار سفید بشن. گفتم : چَشم


هی این آهنگ فرانسوی  پخش میشه و من هربار بیشتر ازش لذت می بردم. و مثل عادت گذشته اینقدر گوشش میدم که دیگه نتونم . شنیدنش برام نرم و خنکه مثل خنکای تشک و پتو و بالش ابتدای خواب ؛ حزن انگیزه مثل صدای زمزمه مامانی که سرگرم کارِ خونه اس.

نظرات 5 + ارسال نظر
مهرین دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت 23:12

عزیزم کامنتم نصفه اومدم من منظورم به خودم بود از بابت گفتن (کمبود محبت مادرانه)
انشالله همیشه سالم و سرحال باشید

تو هم کم نمی ذاری، مگه میشه مهرین بود و پُر از مهر نبود
پایدار باشی و سلامت مهرین

مهرین سه‌شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 23:57

سلام سرن عزیز
منم وقتی به بچه هام میگم پیر میشم بغض میکنن طفلیا منم اذیتشون میکنم بعضی وقتها زیاد میگم بهشون ( کمبود محبت مادرانه

سلام
من نگران نیستم. "جان" نگزانه چون پیرهای دور و برش پیرهای خسته ای هستند

نرگس دوشنبه 12 اسفند 1398 ساعت 21:27 http://Azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی چقدر دوری سخته مخصوصا برای بچه ها ماشالا چقدر قشنگ حرف میزنه پسرگلت خدا برات حفظش کنه ایشالا هیچ وقت پیر نشی مادر مهربون ودوست داشتنی مراقب خودتون باشید عزیزم

سلام نرگس
ممنونم و آمین

الهام یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 22:48 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

سلام سرن عزیز.
وبلاگ و نوشته هاتون همونطوری آرومه....مثل زمزمه مامان ها وقت کار خونه.

سلام الهام
مرسی ، الان اگه رفیق جانم بود می گفت: همش به خاطر سن و ساله

دایان یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 15:14

سلام سرن جان...میدونی وبلاگت هم همینطور نرم و خنک و کمی حزن انگیزه؟مثل همین آهنگ...و هربار که میخوام یه فضای ملایم زنونه رو تجربه کنم میام اینجا رو میخونم.

سلام ادیان
مرسی، مرسی از صفت قشنگی که دادی به من و نوشته هام: فضای ملایم زنونه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.