امروز چه جوری بود؟ امروزت چطور گذشت؟
برای ما پُر از نوسان و بالا و پایین گذشت. یه صبح خوب که وسطاش داشت رو به وخامت روابط مادر پسری ختم می شد که با زبون ریختن های پسرجان که اصلا در این مورد به باباش نرفته، دوباره نرمال و خوب شد.
دل پسرم شاد شد و چی از این مهم تر واسه من؟
نباید مهم تر از این چیزی باشه. اصلا حتی خجالت آوره به نظر، اما من هم دوست داشتم و انتظار داشتم دل من هم خوش بشه. اما نشد. ولی خوب این مایوس شدن از رابطه و انتظار چندان طول نکشید.
اما، از اونجا که خوشی بچه ها مُسریه، خوش شدم وقتی شاه پسر ، چوب دستی هری پاترش رو گرفت دستش و گفت اکسپکتوپترونم. کتاب موزیکالش رو گرفت دستش و شروع کرد خیال پردازی راجع به روزی که قراره موسیقی دان بشه. یا تعریف کردن از رنگ به قول خودش ، وِستِه ی زرد خوش رنگش.
حجم این خوشی های کوچیک قبل تر ها خیلی دلشادم می کرد اما الان فقط همون لحظه اس، فقط همون لحظه. بعد دوباره یادم میاد کجام، وسط چی افتادم و هر چقدر تلاش در قوی بودن و در حال زندگی کردن می کنم ، نمیشه.
داریم با شاه پسر باور می کنیم که چوب هری پاترش، یه چوب جادوی واقعیه. یه جادو داشت که باهاش می تونست تغییر مکان بده، کاش حداقل اون واقعی میشد ( داشت ترنسپورت رو یا داستان ها قاطی شون تو درایو داستان های ذهنم؟)
اینم از این
خیلی سبک نوشتارت رو دوست دارم خواهش می کنم بیشتر بنویس دوست عزیز
شما لطف داری، به روی چشم
سلام عزیزم
خیلی وقت بود نمینوشتی خیلی اینجا سرزدم ایشالا با چوب دستی گل پسرت به همه آرزوهای قشنگتون برسید
سلام نرگسعزیزدل. بله خیلی وقت بود. خیلی هم دوست دارم نوشتن رو ها. اما نمی دونم جرا نمی نویسم. مرسی از تو که سرمی زدی و رها نکردی ام. آمین
خدا رو شکر نوشتی دلتنگت بودم
ممنونم نازنین
سلام عزیزم
خوبی؟
انشالله همه چیز زودتر درست و روبه راه بشه
سلام
خوبم، خوبِ خوب
چقدر خوب که دوباره می نویسی. امیدوارم گیلانشاه بتونه با چوب جادوش جادو های خوب بکنه و برات شادی بیاره. خدا گیلانشاه و تمام بچه ها را در پناه خودش حفظ کنه.
مرسی الهام.
چقدر بچه ها خوبن... حیف که دنیا جای خوبی نیست... خوش برگشتی عزیزم
بله خوبند و شادی آفرین. مرسی