خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

حال بیات شده ی پنج شنبه پیش

پشت پنجره نشسته ام. خلوت گاه ساخته ام برای خودم. باران می بارد. شمعی روی طاقچه ی پشت پنجره روشن کرده ام، چون هم جان خواست، هم عصر پنج شنبه است. پنج شنبه ای که دیگر بوی پنج شنبه های سابق را ندارد. چند انارِ کوچکِ جا مانده از پاییزِ قبل  کنارش گذاشته ام، همین جوری.

بُمرانی می خواند : تو خیلی دوری، خیلی دوری، خیلی دور.

باران ریز و شتاب زده ادامه می دهد. شکوفه های درخت بِه کماکان روی شاخه ها مانده اند. برگ های قرمز ریز درخت انارِ کج و معوج که مستقیم جلوی پنجره است، در حباب قطره ها می درخشند. نور شمع ، روی پنجره افتاده و انعکاسی زیبا می دهد.

چادرشبِ بنفش -سرخابیِ هدیه عزیزم را بر دوش انداخته ام. از درز باز پنجره سوز می آید. جوراب های خالخالی طوسی را پایم کرده ام. جان کنارم نشسته و کتاب جلد زردِ عکس دارِ انگلیسی را ورق می زند. عاشقِ لحظه های توی حال خودش بودنم . لحظه های عمیقِ کودکانه اش.

یک کبوتر کله سفید با بالهایی به رنگ قهوه ای و بلوطی می چرخد توی حیاط.

یک ساعتی است که نشسته ام، می خواهم در لحظه باشم. لحظه ی بارانی و خیسِ حال. لحظه ی محقرانه ی اکنون.

همه چیز حتی در غیاب حضور ما در آن بیرون زیباست.

بهار به جلوه گری ها و اغواگری هایش ادامه می دهد. حتی امسال تمیزتر و رنگارنگ تر. دنیا ما را کرده در خانه و دهن کجی می کند به ما نامهربانانِ خانه نشین شده.

حالا آن یکی در گوشم می خواند: دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی

مشق فرانسه پیش رویم باز است همچنان. بی خیالش شده ام.

به دنیای زیبای روبرویم نگاه می کنم.

 

بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹

 

راستی سال نو مبارک

امروز "جان" خیلی الکی از رو دنده چپ پاشده بود و هی بهانه گیری می کرد ساعت دو دیگه تحملم تموم شد و گفتم بدو برو تو حیاط راه برو. هر چقدرم مقاومت کرد که بشینه و به غر زدن ادامه بده زیر بار نرفتم. سویشرتش رو پوشید و کلاهش رو کشید سرش و رفت تو آفتاب بهاری راه بره تا بهانه های الکی پاک بشه از وجودش. رفتم یکم تخمه آفتابگردون گلپری ریختم تو جیباش تا قدم زدن با دمپایی های قرمزش کار خسته کننده ای نباشه.  خونه نشینی بهم یاد داده "جان" دیگه شیش سالش شده و وقتی عصبی مزاج میشه که دلیل اصلیشم به خاطر تو خونه حبس شدنه، بهترین راه اینه که انرژیِ ساکنش رو تبدیل به انرژی جنبشی کنم. حتی در حد نیم ساعت. این فاصله نیم  ساعته حال هر دومون رو خوب می کنه و دوباره مهربون میشیم بهم.

اینقدر از هفته قبل تا همین هفته کارتون "onward" رو دیده که دیالوگ ها رو تقریبا حفظه.

 

پای سیب توی فر بوش بلند شده. بوی خونه بگیره یکم اینجا. هی کتاب ها رو میارم یکم تمرین کنم، اما اصلا حوصله نمی کنم. خیلی دوست دارم با انگیزه و رغبت بشینم و یکم تمرین کنم اما نمیشه. کلی هم فیلم انگیزشی دیدم اما در من انگیزشی ایجاد نشد که نشد.

 

 یه زندگی مینمالِ ژورنالی می خوام، در نقطه ای ازدنیا که دل بخواهم باشد. من و مورس و جان باشیم. زندگی هم همین طور آرام پیش برود.

 

امروز روز معجزه است. من منتظر معجزه هستی نشسته و امیدوارم