خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

لطفا اگر گذر کردید و اینجا رو دیدید خیلی برامون دعاهای مهربانانه کنید

توی این چند ماه خیلی حال بدی داشتم! خیلی زیاد. اغلب مواقع یواشکی و دور از چشم پسرچه در حال گریه و گله شکایت به خدا بودم.

یه روز عصر که روی تخت دراز کشیده بودم و مدام آه می کشیدم و باز اشکها سُر می خوردن می رفتند از روی شقیقه توی موهام، پسرچه اومد کنارم دراز کشید و شروع کرد حرف زدن. حرف زد و زد و زد و منم مثلا گوش میدادم و نگاهش می کردم، اما می دونستم که نگاهش نمی کنم و یه جای دیگه ام. آخرش بهم گفت: مامان چقدر خوبه که ما همدیگه رو داریم، مگه نه؟ خندیدم و گفتم: بله خیلی خوبه، چی از این مهم تر.

بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم؛ به سرن توی آینه گفتم، پسرت فقط امسال چهارسالشه، و دیگه چهار سالگی تکرار نخواهد شد، با چهار سالگیش مهربون باش.

 

حالم بهتر شد. خیلی سبک شدم. خیلی زیاد. حالا هم روزهای سخت و ناامید کننده زیادند. فکر این که تا ماه آینده باید این خونه رو تحویل بدم، بیشتر وسایل اضافی رو رد کنم بره و دنبال یه سوییت موقت باشیم برای خودم و گیلانشاه برای ندرت مواقعی که دوست داریم دوتایی باشیم؛ همین ها هم خیلی استرس زا و پر اضطرابند.اما هی و هی و هی می گم:خدا حواسش به همه هست. به مامان های دست تنها و بی هیچکس، بیشتر.  همه رو می گم و پر میشم از نا امیدی و امید.

 

 

 

بی مادری عنوان ندارد

بیست و پنج سال گذشت!

من می گویم بیست و پنج ، و تو فقط می شنوی بیست و پنج؛ من می گویم ربع قرن و تو فقط می شنوی ربع قرن! تمامش برای تو عدد و رقم است و برای من بیش از دو سوم عمر که بی تو گذشت؛ بی مادر گذشت!


چه کم سو

 

چه قدر خوب که آدم های کمی توی دنیای وبلاگ موندن! راحت تر میشه گفت و نوشت! شده مثل جزیره ای که جذابیت  چندانی برای جدیدی ها نداره!

 

راحت میشه گفت:

مورس؛ دلم برای بودنت تنگ شده! برای نوازش های نامحسوس و حرف های دلگرم کننده ی اغلب الکی ات!

آدم گاهی یادش می ره چقدر عاشق اونیه که کنارشه! چقدر رنج و اضظراب و تنهایی تحمل کرده تا رسیده بهش! و وقتی می رسه به نقطه ی امن، کم کم همه چی شروع می کنه به عادی شدن و عیب ها نمایان میشن! عیب ها و ایرادهایی که از اولِ اول هم وجود داشتن فقط ندیده گرفته میشدن!

حالا خیلی دلتنگم! دلتنگ اون سیاهی بزرگ چشمهات مژه های تو هم تو همت! علاقه ی باباگونه ی همیشه آروم و مهربونت به پسرمون! حتی غر کارهای پسرت رو هم به من می زدی!

میدونم که تمام این ها بعد از مدت کوتاهی بعد از به هم رسیدن دوباره شروع میشه! عادی شدن ها، غر زدنام از سردی مهر کلام تو، ندیده گرفتن زوایای زنانه ام از طرف تو، دیدن دوباره ی عیب و ایرادهای هم که همیشه هستند، و.... اما حالا پر دلتنگی شده ایم من و پسرجان!