خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

لااقل یکی از نتایج مثبت بی پولی طوفان های پی در پی ذهنی است!

تصمیم دارد بخوابد، شب از نیمه گذشته! اما هی الکی توی صفحات کتاب ها می چرخد. به آشپزخانه رفته و زیر کتری تقریباً همیشه روشن خانه اش را خاموش می کند. معتقد است در خانه هیچی هم که نباشد، چای باید همیشه به راه باشد. پنجره را می بندد و یک لیوان چای دیگر می ریزد. دوتا بیسکوییت کنار چایی می گذارد.دست کم خوب است هنوز می توانند بیسکوییت بخرند!

همسرش چندماهی است سر کار جدید رفته. اولش خوشحال بودند که تمام شد،  اما بعد از گذشت چندماه هنوز شرایط همانطور است. هیچ حقوقی دریافت نشده. حدودا یک هفته می شود که فقط تخم مرغ می خورند. با خود می گوید دست کم خوب است هنوز می توانیم تخم مرغ بخوریم.

شب ها سعی می کند برای ناهار ادارۀ همسر چیزی دست و پا کند که هم سر و شکل خوبی داشته باشد، هم بشود با سویا آن را درست کرد. بازهم ذهن خلاقش را مجبور به همکاری و تراوش می کند و چیزی فراهم می شود. امشب آخرین پیمانه های برنج را هم برای ناهار فردای همسر و فرزند پخت. بوی پیاز و دارچین طعم سویا را خوب کرده. اصلا اینقدر این روزها توی هر چیزی سویا می ریزد و غذاهای سویایی درست می کند هم میتواند یه کتابچه طرز تهیۀ غذاهای سویایی بدهد، هم توانسته طعم و رنگ آن را به گوشت نزدیک کند. با خود می گوید: دست کم خوب است سویا گران نیست و امشب هم چیزی به ذهنم رسیده. هم آن میان هم چیزی برای فردا باز هم البته با سویا پیدا می کند.جایی یادداشت می کند تا یادش نرود. 

یهو یادش می آید فردا شب هم یک مهمان تقریبا خودمانی دارد. اما نه آنقدر خودمانی که بشود جلویش تخم مرغ گذاشت. بدتر اینکه می داند مهمانش سویا اصلا دوست ندارد و معتقد است سویا یک طعم فیک و بی مزه دارد! بعد با خود می گوید: حالا تا فردا، یه کاریش می کنم.

دست می اندازد لای موهایش، چندروز است حتی حوصله حمام رفتن هم ندارد. یک تاپ مشکی ورزشی و یک شلوارک برمودای قهوه ای به تن دارد که همسر وقتی بار اول آن را پوشیده بود، گفته بود: شبیه سامورایی ها شدی با این! همین طور که زل زده به صفحات کتاب و دارد رویاهای خوب می بافد به هم، با خود می گوید: می شد بدتر از این هم باشه، همونطور که من قبلاً خیلی بدترها رو تجربه کردم. از پسش برمیام. دلم خیلی گرفته، اینقد که با هیچ کس نمی تونم درددل کنم. من باید مث یک سامورایی مبارز باشم.یا مثل یک گیشا محکم!


دوباره به سمت پنجره آشپزخانه می رود. لای آن را باز می کند و به انتهای کوچه و نور تیر چراغ ها نگاهی بی هدف می اندازد. سرش را بالا می گیرد و به چراغ های سبز و زرد برج میلاد نگاه می کند.همیشه برای خاطره هایش یک نماد دارد. در این خانه نماد خاطره هایش این برج شده. یاد شبهایی می افتد که فرزندش را در آغوش راه میبرد و سعی می کرد آرامش کند. شب های مادری سختند، اما با هیچ شبی دوست نداری عوضشان کنی. سرد است. پنجره را می بندد و به خودش قول می دهد دست از امید برندارد. دست کم هنوز، امید هست!


پ.ن: این صرفا یک داستانه که نیمه شب به ذهنم تراوشید!

آشنایی با مفاهیم جدید هویت و زبان

شدید و کُند و لاک پشتی مشغول نوشتن فصل دوم پایان نامه ام. اصلا پایان نامه نوشتن با بچه منافات داره.

تا میام دو خط بنویسم و تا دستم راه می افته و دارم تند تند نظریات و فرضیاتم رو ثبت می کنم تا بعدن ها به گوش اهل زبان شناسی برسه، کونوسچه با یه عروسک میاد جلو و میگه:هووووو. این یعنی دارم می ترسونمت و مامانی باید بترسه. بعدشم که معلومه، همه چی از تو ذهن من پوف می شه می ره کنار اون یکی هایی که دیگه یادم نمیاد.

امروز که نشسته بود رو پام جلوی مانیتور من هی سرم رو می کشیدم به راست تا از کنار کله اش بتونم صفحه مانیتور رو ببینم اونم کله اشو میاورد راست، من می بردم چپ اونم می آورد چپ. بعد دستاشو می ذاشت رو دستم که یعنی بیا با هم تایپ کنیم. خلاصه داستانی داریم.

حالا همۀ اینها رو اضافه کنید به ته کشیدن منابع بنده در حالیکه هنوز 30 صفحه بیشتر نشده فصل دومم. یه عالمه کتاب راجع به زبان شناسی، هویت ملی، محلی، فراملی و مذهبی نیاز دارم و با کونوسچه نمی تونم برم بیرون از خونه. در واقع هیچکیِ هیچکیِ هیچکی رو هم ندارم این فسقلچه رو بسپرم بهش. 

هیچ راهکاری هم به ذهنم نمی رسه جز اینکه هر شب قبل از رفتن تو تخت یکم برای اینکه مامان ندارم گریه کنم، یکم برای اینکه استرس پایان نامه خیلی زیاده و هر کی می رسه می گه، ای بابا تموم نشد؟! یکمم برای اینکه، خدایا چه جوری برم یه کتابخونه ای، جایی دنبال منابع؟ اصلا کجا باید برم رو هم نمی دونم. کلاً خیلی قابل دلسوزی شدم تا بعد از دفاع!