خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

کفش راحت و خوب و خوش قیمت؛ همه اینا کنار هم میشه؟!

دارم کارها رو مرتب می کنم! فکر کنم باید اولویت بندی بشن!

تا هفته پیش فکر می کردم کفش لازم ندارم چون یه جینگولی سفید با گل و بته جقه ریز آبی خریده بودم. اما بعد از پیاده روی طولانی باهاش دیدم انگشت های شصتم اذیت میشه. این یعنی هی وای من کفش هم لازم دارم!

پس شد یه کفش یا کتونی راحت، یه سوغاتی چشم نواز، مقادیری برنج از مزرعه پدربزرگ مادری که وقتی دمش می کنی عطر بهشت می پیچه تو فضای خونه، رنگ مو و ... حالا هی داره پشت هم یادم میاد.

حالا کنار همه ی اینا دارم خونه تکونی قبل از سفر رو هم انجام میدم! روبالشی های مهمان ها شسته شدند، پتوهای مهمان ها و رو تشکی ها شسته شدند،  و فقط فعلا همین!

اصلا بدی لیست کردن کارها همینه دیگه! قبلش فکر می کنی بیشتر کارها رو کردی و بعدش می بینی همین؟! هنوز که هیچ کاری نکردم!

از امروز یه ماه مونده!

زن های درونم افتادن به جون هم!کلا یه عده زن مشنگ اومدن نشستن تو مخ من از اول! سر دسته شون تازگی شده یه زن غرغرو! اون غر می زنه و من خسته می شم! یعنی دائم دارم غر می زنم ها!  غر می زنم و دو دقیقه بعد انگار نه انگار، شروع می کنم عادی راجع به خونه خریدن دختردایی و انتقالی شوهرش حرف می زنم. باز یادم می افته انگار اِ یه غر دیگه مونده و دوباره!  بعدش اون زنی که دائم درحال متهم کردن باقی زن های در منه، مث همیشه دست به کمر میاد میگه: هوی چته؟! چی میخوای خوب چرا نمی نالی حرف آخر رو اول بزنی!؟ اما درد اصلی اونجاست که زن درد دار درون، واقعا نمی دونه چی میخواد!  زن مامان درون میاد می گه: نگران نباش، اینا همش به خاطر استرسه! استرس سفر بی همسر! "اما اینا نیست!" زن عقل کل اینو می گه! وقتی غر می زنم یاد مامان می افتم که خیلی وقت ها غر می زد، خیلی وقت ها با خودش حرف می زد و هر وقت که دلش پر میشد رادیوشو خاموش می کرد و یکی از نوار روضه هاشو می ذاشت و به بهانه اونا هی اشک می ریخت و جارو می کشید، هی اشک می ریخت و گل هاشو آب می داد، هی اشک می ریخت و سوزن می زد، هی اشک می ریخت و غذاهای خوش نمک می پخت!

خرتوخر درونم همینجورسینوسی در حال فوران و سکوته!

کاش یکی بود می نشست برام لیست می نوشت و چمدونم رو می بست و می گفت: اصلا نگران نباش! همین که نشون می دی نمی ترسی اما از درون مث سگ داری می ترسی، بازم خوبه! مهم اینه که نشون بدی نمی ترسی!

چقدر امروز صبح دلم می خواست خیابون حجاب بودم تا با کیارستمی سلام و خداحافظی کنم! چقدر دلم می خواست و زندگی اغلب به میل دل به خواه ها پیش نمی ره!  امروز نبود پشتیبان های مامان گونه برای نگه داری بچه خیلی بیشترلمس شد!

بخور بخوابی داریم خلاصه!


چمدان بنفش بسته شده گوشه خانه منتظر بود که باز شد و محتویاتش برگشتند سرجاشون! مسافرت بی مسافرت! بنا به دلایل نه چندان موجه و محکم و کم و بیش مسخره هی "نه " آوردیم با همسر و دست آخر نرفتیم و نشستیم سرجامون! یه دلیلش سم پاشی بی موقع خونه بابابزرگ بود.

البته پسرم از دیروز یه اسهال خفیف و ملویی گرفته که با درایت مادر مدیر و مدبر! و هراسانش سریع پروسه درمان با یوموگی، چای نبات، کته ماست، نان سوخاری و نوشابه گاز گرفته شده ی مشکی (البته در مواقع خیلی حاد)، موز و خرما وسیب زمینی و آب، آغاز شد! اینقدر دفعه پیش ترسیده بودم که ناخودآگاه تمام این ها رو به خورد پسرجانم دادم و هی می گفتم مامانی اینا رو نخوری مث اون دفعه پوپوت زخم می شه و مجبوری کالاندولا رو تحمل کنی! البته خوبم همکاری می کرد و کم کم به دلش اشاره می کرد که قلمبه شده! اون وسطا هم یکی دوبار که پوشکش رو کثیف کرد سریع می گفت: مامان چای نبات!

پلیز نسیم خنک بهاری!


گرممه! وقتی هم که گرمه اصلا دوست ندارم و ناشم ندارم کاری کنم! پنج شنبه واقعا فرار کردیم کرج! هر چند توفیری نداشت! اما باید یه جای خنک تر پیدا کنیم که فرار کنیم اونجا! از دریچه های کولر انگار باد گرم خوزستان می اومد تو! مث اون تابستونی که برای اولین بار رفتم آبادان! همه هم براشون سوال بود که آخه جنوب، اونم تابستون، خرما پزون؟! یادمه با داداش کوچیکه و بابا و زری جونش رفتیم! منم عین دوازده روز تو آبادان خون دماغ شدم! باد گرمی که از کولر می اومد بردم  اون موقع ها! وقتی ماشین داشت از روی کارون رد میشد، یکم پنجره رو باز کردم، تا اون موقع هیچ وقت باد به اون گرمی به صورتم نخورده بود از بیرون شیشه ماشین! به داداش کوچیکه فکر می کنم، که هرگز فکرشم نمی کرد بره اونورا برای زندگی! اتفاقا خیلی هم دوست دارن اونجا رو اما دیگه منتقل شدن تقریبا نزدیک ما!

چند شب پیش داشتم به همسر می گفتم بیا یدونه از این ماشین سفیدا برام بخر! بعد کائنات گفتند: چه کاریه! دختر خالت خریده! تازه سیستم بسته روش هیولا! در حدی که نشه دیگه تو صندوق عقب چیزی گذاشت! جون می ده برای دور دور! آی خوشحال شدم!