خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

من قلب می اندازم روی کاپوچینوها و نفر بعد پودر شکلات می پاشد روی قلب ها



دوتا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری

برای من خاطره ی اولین عاشقانه بود خواندنِ ترانه ی کولی راس ساعت هشت هر شب وقتی به ماه نگاه می کردم 

حالا خواننده اش از دنیا رفت و رفتنش دَنگی است در ذهن که چقدر از آن عاشقی گذشته ! اوووواَه  چقدر مو سفید شد ، چقدر خط  به چهره  افتاد چقدر دور شدم از آن دخترک سفید که از خوردن داروهای اعصاب ورم کرده و گم گشته به نظر می رسید .  کال و حیران بود اما عاشقی را چه بدیع نواخت. 

«آدم می ترسه بنویسه »… 



عصرهای سه شنبه که می شود


یک کارداوطلبانه پیدا کرده ام یک روز عصر توی هفته  توی یک کافه ی دنج محلی. عطر irrésistible را می زنم تا همان زنی باشم که پشت ماشین  قهوه  میان عطرهای قهوه و بوی مافین هایی که از آشپزخانه می آید او هم بوی شیرینی می دهد. 

پیرزن ها و پیرمردهای  صبوری به پستم می خورند . معمولا با آرامش صبر می کنند جمله ام تمام شود بعد اصلاحم می کنند . کلمات جدید یادم می دهند.  اسمم را از روی اتیکت سینه ام می خوانند و حدس می زنند معنی ملکه بدهد .  می پرسند ایتالیایی هستی ؟  و قبل از گفتنِ نه می گویم  : چه جالب خیلی این را به من گفته اند ، 

تا نه ِ  بعدش زیاد اذیتشان نکند. 

آدم های کافه برو،  پر از شور زندگی اند. 

یک جمعی هستند که بافتنی هایشان را می آورند و کنار هم می بافند برای نوه ها معمولا . مشغول آماده کردن کادوی نوئلند. 

لوسی پیرزنی با مزه است  ریزه میزه ، با موهای لَخت کوتاه و رنگ شده، عینکی فلزی  که چشمان درشتش همیشه آن پشت در حال لبخند و درخشش است و دندان های مصنوعی ای که با صورتش عجین شده . اغلب کلاه و کاپشن صورتی به تن می کند و این هفته برای دخترش که پنجاه ساله می شد تولد گرفت. 

یکی از مردان برای او با فلوت باس آهنگ تولدت مبارک نواخت. و همه ی آدم های توی کافه با هم برایش تولدت مبارک خواندیم .

دختران دانشجوی هنر کارهای طراحی شان را کنار میز ورودی سرداب روی میز ریخته بودند و مشغول کشیدن و رنگ کردن بودند . 


از ساعت شش و نیم که کافه تعطیل می شود و   مشغول تمیز کردن ماشین قهوه و بردن ظرف های کوکی و مافین به آشپزخانه ام ، گروهی زن و مرد، پیر و جوان ، با مدیریت مردی سالخورده که انگار استاد ادبیات است ، کافه ی نویسندگی دارند . ساعت نویسند ه ها که شروع می شود ما آهسته تر و بی سر صدا تر جمع و جور می کنیم و تمام .