برای من خاطره ی اولین عاشقانه بود خواندنِ ترانه ی کولی راس ساعت هشت هر شب وقتی به ماه نگاه می کردم
حالا خواننده اش از دنیا رفت و رفتنش دَنگی است در ذهن که چقدر از آن عاشقی گذشته ! اوووواَه چقدر مو سفید شد ، چقدر خط به چهره افتاد چقدر دور شدم از آن دخترک سفید که از خوردن داروهای اعصاب ورم کرده و گم گشته به نظر می رسید . کال و حیران بود اما عاشقی را چه بدیع نواخت.
«آدم می ترسه بنویسه »…
یک کارداوطلبانه پیدا کرده ام یک روز عصر توی هفته توی یک کافه ی دنج محلی. عطر irrésistible را می زنم تا همان زنی باشم که پشت ماشین قهوه میان عطرهای قهوه و بوی مافین هایی که از آشپزخانه می آید او هم بوی شیرینی می دهد.
پیرزن ها و پیرمردهای صبوری به پستم می خورند . معمولا با آرامش صبر می کنند جمله ام تمام شود بعد اصلاحم می کنند . کلمات جدید یادم می دهند. اسمم را از روی اتیکت سینه ام می خوانند و حدس می زنند معنی ملکه بدهد . می پرسند ایتالیایی هستی ؟ و قبل از گفتنِ نه می گویم : چه جالب خیلی این را به من گفته اند ،
تا نه ِ بعدش زیاد اذیتشان نکند.
آدم های کافه برو، پر از شور زندگی اند.
یک جمعی هستند که بافتنی هایشان را می آورند و کنار هم می بافند برای نوه ها معمولا . مشغول آماده کردن کادوی نوئلند.
لوسی پیرزنی با مزه است ریزه میزه ، با موهای لَخت کوتاه و رنگ شده، عینکی فلزی که چشمان درشتش همیشه آن پشت در حال لبخند و درخشش است و دندان های مصنوعی ای که با صورتش عجین شده . اغلب کلاه و کاپشن صورتی به تن می کند و این هفته برای دخترش که پنجاه ساله می شد تولد گرفت.
یکی از مردان برای او با فلوت باس آهنگ تولدت مبارک نواخت. و همه ی آدم های توی کافه با هم برایش تولدت مبارک خواندیم .
دختران دانشجوی هنر کارهای طراحی شان را کنار میز ورودی سرداب روی میز ریخته بودند و مشغول کشیدن و رنگ کردن بودند .
از ساعت شش و نیم که کافه تعطیل می شود و مشغول تمیز کردن ماشین قهوه و بردن ظرف های کوکی و مافین به آشپزخانه ام ، گروهی زن و مرد، پیر و جوان ، با مدیریت مردی سالخورده که انگار استاد ادبیات است ، کافه ی نویسندگی دارند . ساعت نویسند ه ها که شروع می شود ما آهسته تر و بی سر صدا تر جمع و جور می کنیم و تمام .