خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

حالا تا اون موقع!

-من این گوشه دنج خونمونو خیلی دوست دارم ، اما این گوشه دنیا رو نه!

دیشب بعد از کلی حرف زدن با خودم و همسربه این نتیجه در خودم رسیدم، من آدم وابسته ای نیستم. یعنی می تونم برم هرجا که همسر و کونوسچه باشند.یکی از گزینه های روی میز اینه این روزها!


-دلخوری هام از بابام داره زیاد می شه، اما من هی رفرش می کنم مخم رو و می گم: بی خیال. 

تازه دیشب کلی هم به خدا خرده گرفتم، اما آخرش کونوسچه که اومد تو بغلم گفتم خوبه زحمت کشیدی حداقل اینو بهم دادی!


-پنج شنبه وقتی با کونوسچه از دکترش برگشتیم برادر وسطی زنگ زد که ما شب بیاییم اونجا؟ منم خیلی کول گفتم چرا که نه! بیایین. آخه اگه چندسال قبل بود کلی با خودم غرغر می کردم که یعنی چی! باید دو روز جلوتر بهم بگن! همسر گفت: دارم بزرگ میشم. بعد این همه عمر تازه؟!


- امروز صبح باید می رفتم دانشگاه و کتابهای امانتی رو پس میدادم به کتابخونه. کونوسچه رو راه انداختم و زدیم بیرون. تو کوچه یه پیرزن از پشت کلی قربون صدقه راه رفتنش شد، آخرشم بهم گفت: قدر این روزهاشو بدون، بزرگ میشه دردسراش زیاد میشه، پدرتو در میاره. خندیدم و گفتم: درست می گین!

شب ها هر وقت بیدار میشه و میخواد بیاد تو بغلم، وقتی بغلش می کنم و تو خونه راه میریم و اون سرش رو شونمه، یا وقتی دارم موقع بازی کردن می چلونمش و هی با ماچهای محکم بادکشش می کنم، با خودم می گم مگه چقدر فرصت دارم این کارا رو بکنم؟ مگه چندسال دیگه پسرم شب ها پا میشه و دوست داره سرشو بذاره روشونه من و تو بغل من بخوابه؟! بعد این لحظه ها رو سفت تر بغل می کنم. بیشتر مادر میشم.

خیلی دوست دارم یادت بدم چه جوری با داشته هات خوش باشی!

هر روز به کونوسچه جان وقتی یه چیز فلزی می ذاره تو دهنش می گم: مامان جان می دونی این مرواریدهای خوشگل چقدر قیمتی هستند؟! باید قدرشونو بدونی. اونم همین جور که نگاهم می کنه و سرشو به علامت تایید تکون میده، اون شی فلزی رو به جویدن ادامه می دهد.

امشب یاد گرفته که تقاضای دَدَ رفتنش رو بگه. وقتی باباییش اومد رفت نشست تو بغلش و گفت: دَدَ. تا چند روز پیش که هوا هنوز اینقد سرد نشده بود، روزهایی که نمی تونستم ببرمش بیرون. می ذاشتمش رو صندلی از پنجره ِ آشپزخونه، بیرون رو نگاه می کرد. اما از امروز نمیشه این کار رو کرد. اما دارم بهش یاد میدم که دیدن کوچه ی سرد و خیس پاییزی از پشت پنجره ی گرم هم دلپذیره. (هرچند چندان موفق نبودم)!

کلا دوست دارم یاد بگیره که از همین پنجره هم میشه لذت برد. اینکه پنجره ی ما رو به کوچه است و رو به یک حیات خلوت سربسته نیست خیلی خوبه! ما می تونیم یه قالیچه بندازیم پشت پنجره ی قدیمون و با هم صبحانه بخوریم، یا چای عصرونه بنوشیم. درسته که اگه یه بالکن بود، لذت بخش تر بود، اما همینشم خوبه. عریضه مان اینقدر ها هم خالی نیست!

چیزهای زیادی هست که باید بداند، چیزهایی که خودم هنوز خوب و یا اصلا بلدشان نیستم.

معجزه ای که من به آن نیازمند بودم!

بعد از ظهرها که باطری کونوسچه جان تموم می شه، پتوشو برمی داره  و روی یه گوشه از تشکش دراز می کشه. بعد من رو صدا میزنه و با دست آروم می زنه رو بالش کنار دستش که یعنی بیا اینجا پیشم بخواب. هر روز که داره آروم آروم در چشماشو می بنده و من یا دستش رو گرفتم، یا موهاشو نوازش می کنم، به بودنش فکر می کنم. هر روز و هر روز از خدا ممنون تر می شوم که او را به من هدیه داده. مهربانی خدا، مهربانی!

یاد وقتی که هنوز کنجدی بود توی ظرف عسل می افتم! من برایش یوسف می خواندم بر سیب تا زیبا شود، یاسین میخواندم تا قلبش نرم و مهربان شود، والعصر می خواندم تا آرام باشد، آیت الکرسی می خواندم تا از بلا در امان باشد! حالا یوسفم کنارم زندگی می کند، با قلبی نرم و با احساس. همیشه ازش می خوام مهربونترین و محکم ترین و خوشبخت ترین باشه. وقتی که دارم براش دعا می کنم، یاد مادرهای توی قصه ها می افتم که برای فرزندانشون دعاهای خوب و بزرگ می کردند و دعاهاشونم برآورده می شد. بعد هی دعام رو بزرگ تر می کنم.شفاف تر می کنم. شفاف شفاف براش از خدا و دنیا میخوام تا یه موقع ادعا نکنن تو اینو نگفتی اونو گفتی! 

خدایا امتحان هیچ مادری فرزندش نباشه!