خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

مادر پسر

وقتی بابای کونوسچه با یه توپ پلاستیکی راه راه اومد خونه انگار باز یادم اومد که من یه پسر دارم. کونوسچه هم با پا یه شوت نرم می زنه زیرش و می گه: گل، گل. البته همچین دهنشو پر می کنه و میگه.


کونوسچه یه شیرین کاری ام یاد گرفته که می میرم وقتی انجامش می ده.  البته موقع قلقلک بازی این کار رو یاد گرفت.

من بهش می گم: پیرهن بالا! پیرهن بالا! اونم زودی پیرهنشو می ده بالا و با یه لبخند پهن منتظره که شیکمشو ببوسم. آی کیف می ده! آی کیف می ده!

در مذمت تنبلی

راستش اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم. هروقت هم که می دونم از کجا باید شروع کنم ساعتیه که کونوسچه جان بیداره  و انتظار داره باهاش بازی کنم.

الانم چون باید کتابایی که استادم داده رو بخونم هی دارم خودمو ازشون قایم می کنم و در می رم. وقتی می خونم دوسشون دارما اما نمی دونم چرا یه نیروی عظیمی که زور گو باشه و زورشم بهم بچربه هنوز پیدا نشده من رو بنشونه سر این کتابا تا قال پایان نامه کنده بشه. کاش فصل دوم پایان نامه ها رو اساتید راهنما زحمتشو می کشیدن. والا.

الانم یه عالمه آدمن که من خیلی دلم می خواد برم ببینمشون و نمی شه. چندتا بچه که لباسایی که براشون تهیه شده داره کم کم کوچیک می شه.

الان کلی دوست دارم یه حرکتی بکنم. مثلا یه ورزشی دوباره، یه کاری، چیزی. اما انگار همه ی غو ل های تنبلی و کرختی و بی حوصلگی و افسردگی با زیر شاخه های پس از زایمان و پی ام اس و غیره دست به دست هم دادن تا من نتونم کاری از پیش ببرم. منم هر روز مث یه تنبل خان واقعی یه جا می شینم و شبم رو روز می کنم و روزم رو شب. بعدم هی می گ عمرم داره می ره و من هیچ کاری نمی کنم.

یه وقتایی اینجوری که می شه یاد خدا می افتم که الان می دونم چاره چیه ها اما دست نمی جنبونم. اونم همینه دیگه فقط مشکل اینه که دست نمی جنبونه.

دلم می خواهد خیال هایم خیال نمانند بزرگ دستگیر

مهربونی مث ماه که شب تار رو روشن می کنه! نمی دونم واقعا می فهمی وقتی می رم تو فکر و نزدیک غرق شدنم میای نجاتم می دی و می کشیم بیرون، یا نه، تنها از سر بازی های کودکانه میای و سرت رو می چسبونی به پشتم.

تو راه می ری و من دلم غنج می ره. می گی بابا و من دلم غنج می ره. صبح ها که پشتم رو بهت می کنم بلند می شی و نیم خیز می شی روم و صدا می کنی مامان و می خوای بیدارم کنی و من دلم غنج می ره. تو ناز می کنی و خجالت می کشی از تازه ورودها و من دلم غنج می ره، هلیمی که پختم رو با اشتها و مهربونی می خوری و من دلم غنج می ره. با من سفره افطار می ندازی و جمع می کنی و بازم دلم غنج می ره و می گم مادر کی بزرگ شی بری برای مامان خرید کنی واز خیال اون روز باز دلم غنج می ره.

خدا رو به خاطر این غنجور شدنای دلم شکر. خدایا قسم به همین سحرگاه عزیز باقی مونده از این روزهای خاص به همه دخترها بچشون طعم مادری رو. بوی نافه بهشتی رو.

دنیام هر چقدر خالی، هر چقدر برهوت، هر چقدر تهی و ناچیز؛ اما وجود تو من رو  و ما رو ثابت قدم تر می کنه و رو به جلو تر.

تو که هستی من مطمئنم این سختی ها تموم می شن. عزیز مادر من خیلی کم سن  سال تر از این حرفا بودم و روزهای خیلی خیلی سخت تر از این رو پشت سر گذاشتم، اونم وقتی  که تنها بودم و ترد و خدا بود. حالا اینها که چیزی نیست. تازه هنوز خدا هست و من قوی تر شده ام و تو هم هستی. تو که باشی پشتم گرمه، دلم قرص و خیالم تخت.

خدایا ممنون که امتحان ما اینه که جیبمون خالی باشه. فکر کنم راحت ترین امتحان همین مدلیه. شایدم ایمان من کم شده و می دونی بیش از این در توانم نیست و ممکنه شرمندت کنم. اما به هر حال ممنون. سخته و خیلی خیلی هم سخته. اما شکر. شکر که با عزیزانم امتحان نمی شم.

اما من حق هایی هم تحت "فان مع العسر یسرا" دارم، نه؟!

خدای مهربون و منطقی، یسر ما رو قد صبرمون بذار لطفا. عسرمون هم قد طاقتمون. خدایا تا کم نیاوردیم برسون بشارتمونو. خدایا ما رو جلوی بچمون سربلند کن. متشکرم.


پ.ن: ببخشید که بازم قالب وبلاگ عوض شد. البته بازم قراره عوض بشه. می گردم اونی که برای خودمه رو انتخاب می کنم اینو فعلا به خاطر آفرین گذاشتم که گفت قالب قبلی گزینه تماس با من رو نداره!

ما این روزها با هم یکجور لج پنهان داریم

مثلاً با هم خوبیم، قلبی هم خوبیم، دو ست اشتنمان خوش رنگ و لعاب نیست اما! دست کم هنوز هست. با این همه نسبت به هم لج پنهان داریم.

مثلاً اگر بگویم : چرا زباله خشک رو توی کیسه ی زباله خشک ها ننداختی؟ چیزی نمی گوید، اما موفق شده پنهانی لجم را در آرود.

یا اگر بگوید: بازم یادت رفت برق دستشویی رو خاموش کنی . یه جوری لجش در آمده.

یا من حرف بزنم و چیزی بخواهم او نمی شنود. در اصل خودش را زده به کری و اینطوری با لجم در آمده. موقع بیرون رفتن شلوارش را غنچه می کند و همان طور می گذارد وسط هال، وقتی می آید جورابش را از توی هال گوله کرده و سپس پرت می کند جلوی آشپزخانه! یا در نهایت ادب که باشد می آورد می اندازد جلوی ماشین لباسشویی. جلوی ماشین نه توی آن!

یا اگر بگویم کتری جوش آمده شعله را کم؛ با وجود ایکه می دند باید دو پیمانه هم چای دم کند با هزار غر و ادا تنها شعله زی کتری را کم می کند.

اینطوری و با هزار مدل کار لج درآر دیگر او لج مرا در می آورد.

من هم می توانم جلویش ناخن بجوم، غذای تکراری ارائه کنم و اصلاً اصل سکیوریتی بودن را  به زعم او رعایت نکنم. و یا؛ هر چه فکر می کنم چیزی بیش از اینها نیست.

اوه خدای من، چقدر او در لج در آوری موفق عمل کرده تا حالا و من در دوست داشتن چنین لج درآری تا حالا موفق بوده ام!

تا دیرتر نشده تولدت مبارک گل باغا

دختردایی وقتی باردار بود بابابزرگ هنوز بود. یه روز که می خواسته حال بچه رو از دختردایی بپرسه، گفت: حسن آقا خوبه؟ دختر دایی با تعجب پرسید: حسن آقا کیه بابابزرگ؟ دایی خندید و گفت: پسرتو می گه.

اگه موقعی که من کونوسچه رو حامله بودم هم حتما اسم اونم می ذاشت حسن آقا. از این رو گاهی برای کونوسچه تو خونه می خونم: حسن آقا،گل باغا، باغ بالا، باغ پایین...


حسن آقا؛ گل باغا، باغ دنیا، فراموشی تو مرامتون نیست که هست؟! رنگ دنیام رو داری می بینی مهربون؛ نمی خوای عجله کنی یه ذره، عمر داره خیلی سریع تر از تصورم می گذره و من هنوز تو خواستن چیزای کوچولو و پیش پا افتاده به زعم خیلی ها غصه می خورما. نمی خوای واسطه گری کنی و یه ریشی برای ما گرو بذاری؟!

یه تیکه کیک به من نمی رسه؟!