خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

آشنایی با مفاهیم جدید هویت و زبان

شدید و کُند و لاک پشتی مشغول نوشتن فصل دوم پایان نامه ام. اصلا پایان نامه نوشتن با بچه منافات داره.

تا میام دو خط بنویسم و تا دستم راه می افته و دارم تند تند نظریات و فرضیاتم رو ثبت می کنم تا بعدن ها به گوش اهل زبان شناسی برسه، کونوسچه با یه عروسک میاد جلو و میگه:هووووو. این یعنی دارم می ترسونمت و مامانی باید بترسه. بعدشم که معلومه، همه چی از تو ذهن من پوف می شه می ره کنار اون یکی هایی که دیگه یادم نمیاد.

امروز که نشسته بود رو پام جلوی مانیتور من هی سرم رو می کشیدم به راست تا از کنار کله اش بتونم صفحه مانیتور رو ببینم اونم کله اشو میاورد راست، من می بردم چپ اونم می آورد چپ. بعد دستاشو می ذاشت رو دستم که یعنی بیا با هم تایپ کنیم. خلاصه داستانی داریم.

حالا همۀ اینها رو اضافه کنید به ته کشیدن منابع بنده در حالیکه هنوز 30 صفحه بیشتر نشده فصل دومم. یه عالمه کتاب راجع به زبان شناسی، هویت ملی، محلی، فراملی و مذهبی نیاز دارم و با کونوسچه نمی تونم برم بیرون از خونه. در واقع هیچکیِ هیچکیِ هیچکی رو هم ندارم این فسقلچه رو بسپرم بهش. 

هیچ راهکاری هم به ذهنم نمی رسه جز اینکه هر شب قبل از رفتن تو تخت یکم برای اینکه مامان ندارم گریه کنم، یکم برای اینکه استرس پایان نامه خیلی زیاده و هر کی می رسه می گه، ای بابا تموم نشد؟! یکمم برای اینکه، خدایا چه جوری برم یه کتابخونه ای، جایی دنبال منابع؟ اصلا کجا باید برم رو هم نمی دونم. کلاً خیلی قابل دلسوزی شدم تا بعد از دفاع!

میشا حتما بهت افتخار می کنه!

هیچیکی رو نمی تونستم اون موقع شب پیدا کنم و کونوسچه رو بهش بسپرم. تنها کسی که ممکن بود بتونه بیاد هم نتونست. نمی دونستم چیکار کنم. ملیسا قرار بود عمل کنه و من باید حتما قبلش پیشش می بودم. چون به مامان و تنها خواهرش نمی تونه بگه. چون مامانش به حد کافی کشیده از بیماری خواهرش. یه جوری که انگار سیاهی چشماش کم رنگ شده بس که گریه کرده. آدم دو تا دوختر داشته باشه و بخواد با بیماری هر دوشون دست و پنجه نرم کنه و محکم کنارشون وایسه، خیلی کار سختیه.

صبح کونوسچه رو با یه کیف گنده از وسایل زدم زیر بغلم و رفتیم که ملیسا رو ببینیم. زیاد نمی تونستم به خاطر کونوسچه اونجا بمونم اما یه نیم ساعتی کنارش موندم. کونوسچه رو یه گوشه مشغولش کردم با یه خودکار و دفترچه، و خودم موندم کنار دوستم که چشماش هی پر و خالی می شد و مثلا می خواست به روی خودش نیاره که ترسیده! هی هم می گفت: من خوبم؛ برو برای بچه ات خوب نیست اینجا نشسته. ببین من روحیه ام عالیه و الکی می خواست بخنده! دوست نازپرورده من به مامانش نگفته بود و اومده بود که برای مبارزه با سرطان خودشو آماده کنه. 

به ناچار باهاش خداحافظی کردم. پارک ساعی خیلی نزدیک بود. کونوسچه رو بردم اونجا تا بازی کنه و خودمم نرم خونه. فکر می کردم بودنم اون دور و بر می تونه کمکی کنه. مسخره بود فکرم، اما خب نمی تونستم برم خونه. دو سه ساعتی پسرکم بازی کرد و به قوها و طوطی ها و فنچ ها و گربه های پارک سلام کرد تا خسته شد. دیگه باید برمیگشتم.

به پسرچه ام غذا دادم و گذاشتمش تو تختش تا بخوابه.

نیم ساعت که گذشت تماس گرفتند که به هوش اومده. خدایا برای مراحل سخت بعد از این هم کمکش کن.

از الان تا آخر پاییز عاشق پیاده روی های عصرونه ام!

خرمالوهای درخت خانه همسایه در آمدند و سبز و گس گسند. این یعنی پاییز آرام در حال ورود.

باد های شبانه کم کم در حال وزیدند و این یعنی  پاییز آرام در حال ورود.

لذت کشیدن پتو روی بینی زیر باد کولر و از تنبلی پانشدن خاموش کردنش، یعنی شهریور کم کم رو به تمام.

زدن واکسن  کونوسچه جان فردا؛ این یعنی ورود پسرک به یک سال و شش ماهگی.


شرح مراسم

- دیشب با اینکه 3 روز از تولدم گذشته بود تازه برادرها رو دعوت کردم. براشون ساندویچ مرغ و اسنک قارچ و پنیر درست کردم تا دایم توی آشپزخونه و گاز نباشم.

- تخمه شکستیم و پشمک حاج عبدالله و گز کرمان خوردیم. پفک و پاپ کورن هم فراموش نشد. بعد از حس ترکیدگی برای اینکه جا باز شود برای خوردن کیک، رقصیدیم. شال پُرسکه رقص عربی ام را  که هدیه فریماه بود و یه دونه چشم نظر هم بهش آویزونه، آوردم و خودم و برادرزاده ها با آن رقصیدیم. هرچند فقط یکیمون بلده حرفه ای عربی برقصه.

- چیز کیک فرانسوی برای شب تولدم پختم. با شکرهای نقره ای و طلایی تزیینش کردم و بعد از کلی تبلیغ که این سخت ترین نوع چیز کیک است و هرجا جز این مدل خوردین بدونین که یه چیزِ فیک و ساده و راحت دارین می خورین و اینی که من پختم کلی عشق توش جریان داره و کلی ازش لذت خواهید برد، از محصول نامبرده پرده برداری کردم.

- آرزوی شب تولدم رو بلند بلند قبل از فوت کردن شمع گفتم همه گفتن آمین و ایشالا.

- بین برادر وسطی و برادرزاده بزرگه یه خورده شکرآب بود که اونم حل شد.

-  صاحب دوتا بلوز خوشگل و چهارتا لاک و یه رژ و ریمل و و مبلغی پول و یه دسته گل شدم.

- منتظر تبریک تولد چند نفر خیلی بودم. که یادشون رفت. مهم بود برام اما اصلا اشکال نداره. آدم ها کلی فکر توسرشون میدوه که ممکنه چیزهای مهم جانبی رو از یاد ببرن. 

- امسال آروم ترم.

الان که روز تولدمان یکی شده کی خوشحالتره؟!

مرسی که برام یه کاسه آش تولدی، گذاشتی تو دستای سارا و آوردی برام.

بی هیچ حرف و حدیثی، بی هیچ گفت و شنفتی مث پارسال و مث هر سال تولدی دیگر! با احتساب وقتی کونوسچه در شکمم بود امسال می شود سومین سالی که روز تولدم مامانم.

همسر یه متن برام نوشته که جای خیلی از "دوستت دارم" نگفتن هایش را پر کرده.  و ته تهش اینو نوشته بود:

وجود انسان به¬گونه¬ای¬ است که در بیرون از خویش قیام دارد. هایدگر به دازاین از آن یاد می¬کند. دازاین من، وجود فرشته ای بنام سرن است.
نحوه وجود استعلایی انسان که ریشه در برون¬خویشی¬های سه¬گانه دازاین در امتدادهای سه¬گانه زمانی دارد، بنیان رابطه ناگسستنی بین ساختار وجودی انسان و عالم است،
"تو" رابطه ناگسستنی بین ساختار وجودی" من" و عالم هستی.
تولدت مبارک.

تولد دوتاییمون مبارک. اما قشنگ تر این نبود که الان من اونجا باشم!؟