خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

 هوا ابری شده بود امروز .

جان را بردم بیرون از صبح ‌‌هی راه رفتیم . 

قصد کردیم برویم بالای قلعه و از آنجا دریا را ببینیم .

جان همه ی پله ها را شمرد .

برای چندمین بار جلوی آبشار قلعه عکس انداختیم و گذاشتیم آبشار آب بپاشد به وجودمان ‌‌.

رسیدیم به بالا ،دریا و شهر زیر پایمان آمد ایستادیم به تماشا .

همان بین لوگوی هواپیماها را چک کردیم و سوال شد برایمان که چرا هواپیماها اول رو ی شهر دور می زنند بعد فرود می آیند توی باند .

کمی بعد رفتیم پایین تر که پارک بازی دارد و با جان همکلاسی هایش آمده بودیم  قبلا. یک قهوه گرفتم و جان هم یخ در بهشت با همه ی رنگ های قاطی.

حالا بندر را میدیدم و کشتی ای که از جزیره ی روبرو می آمد . من غرق شدم توی همه چیز باهم،  از فکر اینکه شام چی باشه تا همه ی توهمات ممکن.

عصر آرامی سپری شد .

شب املت ساختم و پاستای پستوی مانده از دیروز را هم گرم کردم گذاشتم روی میز .

جان خوابیده و من کنارش تق تق می زنم چون اون صدای تق تق کیبورد را دوست دارد. 

حالا می روم چای بنوشم با شیرینی ای که مزه ی شیرینی خشک های ایران می دهد.

شب آرام سپری می شود.


نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 12:32 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
ایشالا همیشه درکنارهم خوب وخوش باشید
چقدر خوبه که میای مینویسی

سلام نرگس عزیزم
انگار تو این خونه اون گوشه ی دنج نوشتن رو دوباره پیدا کردم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.