هوا ابری شده بود امروز .
جان را بردم بیرون از صبح هی راه رفتیم .
قصد کردیم برویم بالای قلعه و از آنجا دریا را ببینیم .
جان همه ی پله ها را شمرد .
برای چندمین بار جلوی آبشار قلعه عکس انداختیم و گذاشتیم آبشار آب بپاشد به وجودمان .
رسیدیم به بالا ،دریا و شهر زیر پایمان آمد ایستادیم به تماشا .
همان بین لوگوی هواپیماها را چک کردیم و سوال شد برایمان که چرا هواپیماها اول رو ی شهر دور می زنند بعد فرود می آیند توی باند .
کمی بعد رفتیم پایین تر که پارک بازی دارد و با جان همکلاسی هایش آمده بودیم قبلا. یک قهوه گرفتم و جان هم یخ در بهشت با همه ی رنگ های قاطی.
حالا بندر را میدیدم و کشتی ای که از جزیره ی روبرو می آمد . من غرق شدم توی همه چیز باهم، از فکر اینکه شام چی باشه تا همه ی توهمات ممکن.
عصر آرامی سپری شد .
شب املت ساختم و پاستای پستوی مانده از دیروز را هم گرم کردم گذاشتم روی میز .
جان خوابیده و من کنارش تق تق می زنم چون اون صدای تق تق کیبورد را دوست دارد.
حالا می روم چای بنوشم با شیرینی ای که مزه ی شیرینی خشک های ایران می دهد.
شب آرام سپری می شود.
سلام عزیزم
ایشالا همیشه درکنارهم خوب وخوش باشید
چقدر خوبه که میای مینویسی
سلام نرگس عزیزم
انگار تو این خونه اون گوشه ی دنج نوشتن رو دوباره پیدا کردم