عجیبی دنیا در اینه که همین الان ، همین حالای حالا که به ساعت من می شه یازده و سی و پنج دقیقه ی صبح ، من دارم میرم برای یه دوست به مناسبت تولدش گل می خرم و یه ظرف که کیکش رو بگذارم توش و برادرا تو ایران دارند برای مراسم چهلم گلی که خریدند رو می برند روی مزار بابا
روح پدر شاد
با اولیائ الله محشور باشند
ممنونم مخمور
چرا برای مراسم بابا ایران نیومدید؟دلتون سبک می شد
شاید زیاد دل خوشی نداشتم
دلایل نیومدنم خیلی بیشتر بودند
البته شاید ده سال دیگه بگم من که می تونستم باید می رفتم نمی دونم
اره خیلی عجیبه و وقتی راه دوری از این حس های دوگانه عجیب زیاد تجربه کنی حالا چه شادی چه ...
چه خوب که باز هم می نویسی
انگار تو این خونه ی جدید جایی پیدا کردم دوباره برای اینجا
خدا رحمتشون کنه
روحش در ارامش باشه
زندگی همینه..
آمین
همین عجیبی دنیاست که مارو سرپا نگهداشته سرن جان
روح پدرعزیزت شاد
ایشالا درکنار دوستت اقات خوشی رو بگذرونی
مرسی نرگس عزیزم
شاید قشنگی دنیا به همین عجیب و غریبی باشه، یک روز اینجا لبخند و شادی هست، جای دیگه اشک و غم و روز دیگه برعکس. ایکاش بتونیم در هردو حالش افسار زندگیمون را توی دست نگهداریم
البته اون روز برای من روز انجام وظیفه به دوستی بود که بسیار مهربان و ساده دله
وگرنه دل به قدر کفایت غم گسار بود