خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

زندگی

مدرسه جان دوباره شروع شد.

روز اول که برگشت فقط غرِنداشتنِ دوست را زد و اینکه دلم می خواهد برگردم مدرسه قبلی. 

روز دوم اما پسرها رفتند سراغش و بردنش تو گروهشان.

خانم معلمش را باز هم دوست دارد چون از همه ی بچه های کلاس درخواست کرده که با جان و یک تازه وارد دیگر هم دوست شوند. گفت خانم معلم اول پرسیده می خواهید تک شاخ باشم یا اژدها؟ که خوب همه  گفتند: تک شاخ .

بعد جان اضافه کرد البته وقتی  حتی می خواست اژدها شود صدایش بیشتر شبیه یک موش کوچولو بود . خیلی خوشحال است که معلمش  به ذات توان اژدها شدن  ندارد .

جان که مدرسه می رود انگار زندگی در خانه منظم تر پیش می رود، خانه سحرخیز می شود. خیلی حس خوبی دارم وقتی که صبح ها  پرده ها را کنار می زنم ، پنجره ها را باز می کنم  و کرکره ی چوبی اتاق را بالا می دهم . یکهو نور و هوای صبح می ریزد توی اتاق ها.

جان  بعد از کش آمدن های فراوان پتویی نرم و نازک می پیچد دور خودش و می نشیند پشت میز به صبحانه خوردن . 

مورس  چند روز است که تلاش می کند برای تماس با مادرش که به خاطر اینترنت نشده دو کلام حرف رد و بدل کنند . من هم این بین به این فکر می کنم که من  حالا دغدغه ی این را ندارم که کسی برای بابا فیلترشکن بگیرد یا وقتی نمی تواند زنگ بزند برایش تماس برقرار کند. حالا بابا از این جا هم صدایم را می شنود لابد. 

دوستان برادر بزرگه هم برای بابا یک مراسم کوچک در جایی ساده و قشنگ برگزار کردند. در انتها خانم  دنیا دیده ای رو به برادر گفت : توی این قاب خنده پدرت شبیه گربه های بامزه است. برادر هم در پاسخ گفته: بله پدرم خنده ی قشنگی داشته. 

کم کم به استفاده ی افعال ماضی درباره ی بابا هم عادت می کنیم ، ما بچه های فراموشکارِ زود عادت کن.


نظرات 4 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 23:14

فکر کن اگر آدمیزاد فراموشکار نبود و با عادت غریبه، چه کوله‌باری رو باید با خودش تا آخر دنیا می‌کشید. نه جانم تو فرزندی فراموشکار نیستی؛ تو انسانی. روزی دوباره ما و عزیزانمون بدون ترس دوری و از دست دادن دوباره دور هم جمع میشیم.

چه خوبه باور
اما من به اون روز باور ندارم متاسفانه سارا

نرگس شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 12:51 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
کلا وقتی مدرسه ها شروع میشه همه شهر نظم خاصی میگیره ماهم که خیلی وقته دیگه مدرسه ای نداریم این نظم رو دوست داریم
روح پدرتون شاد باشه بعضی ادم ها اگرسکوت کنن فکر میکنن مردم بهشون میگن لالن چه چیزی گفته اون زن به برادرتون

سلام نرگس
درست میگی اینجا هم آدم ها زودتر کی رن عصرها خونه
اون خانم هم تعریف مثبت داشت می کرد

رامونا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 10:21

و من چه قدر این افعال ماضی رو می شناسم. به جز وقتی که میرم پیش مامان سر مزارش. اونجا افعال دیگه ماضی نیستن!

وقتی مخاطبت هستن دوباره هستن

مریم جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 08:25 https://marmaraneh.blogsky.com/

خوبه که زندگی جریان داره، مدرسه باز میشه ،درگیر مدرسه پسر میشی و ارتباط جدید با پدر را درون خودت یاد میگیری، احتمالا خیلی راحتتر از قبلترها،هر موقع دلتنگش باشی ، خودش آرومت می‌کنه.مواظب خودت باش

من هم که استاد حرف زدن با ارواح شده ام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.