خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

حداقل با خودم صادق باشم

یک عالمه اسپری ضد عفونی کننده به دستاش می زنم بعد به کیسه خوراکی هایی که دوست داره خودش بیاره. بعد تا سرم رو بر می گردونم پشت سرم یهو دست می زنه اون قسمت بالای چرخ که جای کیف و بچه اس رو درست می کنه و دستش میره سمت چشمش. یهو آمپر می چسبونم . شروع می کنم. بعد می بینم دارم خودم رو دعوا می کنم. اینقدر گفتم تا یهو خفه خون گرفتم. رسیدم خونه گلو درد گرفته بودم اینقدر حرص خورده بودم و یه سره گفته بودم و گفته بودم. همون موقع که غر میزدم و دعوا می کردم و سرزنش می کردم داشتم با خودِ درونم هم به خاطر این رفتار و ضعف عکس العمل می جنگیدم و هی سرن درونم می گفت خاک تو سرت که هر کاری رو گفتی و می گی اشتباهه الان داری انجام میدی. اما خود بیرونیِ خسته و" خود دوست ندارم" ول نمی کرد و هی می گفت و ادامه می داد.

نزدیکای خونه "جان" باز رفتار درست رو کرد. دستم رو گرفت و از بوی کوچه ها و درخت ها گفت و گربه ای که دید. جمله هاش ضعیف و کوتاه بود. اما بود.

موقع ناهار خوردن ازش معذرت خواهی کردم. و اون مثل همیشه با یه جمله بی ربط خواست بحث رو عوض کنه. اما بهش گفتم من رو ببخش من حق داشتم سرزنش و دعوا کنم به خاطر کارِت که اونم به خاطر سلامتیت بود ولی نباید اینقدر ادامه میدادم. زیاده روی کردم. حرف زد و حسش رو گفت. بعد اومد با دهن استامبولی ایش بوسیدم. سفت بغلش کردم و بوسیدمش .


عصر نشستیم به کاردستی درست کردن یک خوشه انگور و یک انار روی شاخه برای درس شنبه که (اَ) است. یهو آهنگ رعنا پخش شد حسی شاد همه وجودم رو پُر کرد. باید پا می شدیم و می رقصیدیم اما من یهو به قول جان قلبم تَرَک برداشت و با آهی شبیه فریاد گفتم: واااای مامان  الان کجایی!؟

اشک جاری شد. سرن درون گفت: لطفا! این دیگه برای امروزِ جان زیاده. و منِ بیرون تونست همون موقع خودشو جمع کنه.

کارتون دید، شام خوردیم، بازی کردیم، مسواک و قصه شب و نوازش و خواب.

حالا من بیرونِ" خود دوست ندارم " دوباره آمده نشسته و ول نمی کند. حالا نوبت خودم است که سرزنش شوم. خیلی زیاده روی کردم. 

قصه عینکش

" جان" هم عینکی شد. اولش خیلی شوکه شدم چون هنوز یک سال نشده بود که بینایی سنجی شده بود و هیچ مشکلی به ظاهر نداشت. و حالا یهو اینقدر بالا رفته بود

بعد از گشتن و به نتیجه نرسیدن برای چشم پزشک کودکی که کسی معرفیش بکنه رفتیم یه کلینیک و بعد از دوبار معاینه شدن با اپتومتریست و چشم پزشک عینکی شد و هیچکسن جوابی نداد بهم که چرا نُه ماه پیش هیچ مشکلی نبوده و یا متوجه نشدن و یا اصلا دستگاه مشکل داشته و حالا اینطور شده.

بعد از اینکه عینکش رو گرفتیم و زد به چشمش و اومدیم بیرون غروب شده بود، جان گفت مامان من نوشته های رو تابلوهای اونور خیابون رو خوب می بینم ، نور ماشین ها رو دیگه مثل یه ستاره از دور نمی بینم. یاد" قصه عینکم" جمالزاده افتادم. بعد گفت: یعنی من این همه سال خوب نمی دیدما

گفتم : مامان جان شش سال این همه سال نیست ها

دیشب بارون که اومد رفت زیر بارون. همه چی رو دوست داره با عینکش امتحان کنه.

یاد خودم افتادم که کلاس اول عینکی شدم، چقدر مامانم برای اون نیم نمره ای که هرگز تغییر نکرد نگران شده بود و من حالا جای اونم و پسری که نمره چشمش خیلی بیشتر از این حرفاست و باز خودمونو بسپریم به جریان زندگی که چی پیش میاد 

آغاز تابستان

دقیقا چهار شب پیش بود که مورس برایم توی واتساپ آهنگی از احسان خواجه امیری فرستاد که میخووند:

عاشق که بشی حالت، حالِ دلِ مجنونه    دستِ خودِ آدم نیست، فکرت همه جا اونه

عاشق که بشی مستِ بوی نمِ بارونی      چشماتو که می بندی، تو خاطره هاتونی

 " جان" آهنگ رو پخش کرد و وقتی دید دارم فین فین می کنم دیگه مثل سابق نگفت: گریه نکن. پاشد رفت جعبه دستمال کاغذی رو آورد گذاشت کنار دستم.آهنگ که تموم شد برای مورس پیام گذاشت که: بابایی گریه ی مامانم در اومد و دماغ کشید بالا، من مجبور بودم همه ی کارها رو انجام بدم، ولی ،ولی، خیلی خوب بود. این آهنگش چقدر خوبه ، گریه کننده اس. خندیدم. عین همین ها رو گفت. 

وقتی رفتم تو آشپزخونه تا موقع کار کردن دوبار گوشش بدم، رفت با تبلت به مورس پیام داد که، بابایی همین الان به مامان زنگ بزن تو گوشی.

از اینکه حواسش به من است هم خوشحالم هم نه.دوست ندارم شادی اش تحت الشعاع شادی و غم ما قرار بگیرد،این طفلک های عصر کرونا زده.


اینقدر بزرگ شده که آخر داستان یکی از کارتونهایش که پایان احساسی داشت گفت: مامان چشمهای  تو هم داغ شد؟ من نمی دونم چرا اشکام اومد.


یا چندشب پیش وقتی یک مارمولک تقریبا گنده رو کشتم موقع قصه خوابش پرسید: مامان خیلی اذیت شدی مارمولکه رو دیدی؟ گفتم: بله و قصه رو شروع کردیم و برگشتیم به حال معمولی


به همه ی شوخی های بی مزه ام می خندد، گاهی زود از کوره در میرود و زود هم فروکش می کند، آدامس جویدن را دوست دارد، هله هوله و بستنی جزو لیست علاقمندیهایش هستند، خجالتی تر شده و خیلی چیزهای دیگر که نشان از سن و سالش دارد


هر روز از اینکه مرا برای مادری انتخاب کرده، سپاسگزارش هستم

حال بیات شده ی پنج شنبه پیش

پشت پنجره نشسته ام. خلوت گاه ساخته ام برای خودم. باران می بارد. شمعی روی طاقچه ی پشت پنجره روشن کرده ام، چون هم جان خواست، هم عصر پنج شنبه است. پنج شنبه ای که دیگر بوی پنج شنبه های سابق را ندارد. چند انارِ کوچکِ جا مانده از پاییزِ قبل  کنارش گذاشته ام، همین جوری.

بُمرانی می خواند : تو خیلی دوری، خیلی دوری، خیلی دور.

باران ریز و شتاب زده ادامه می دهد. شکوفه های درخت بِه کماکان روی شاخه ها مانده اند. برگ های قرمز ریز درخت انارِ کج و معوج که مستقیم جلوی پنجره است، در حباب قطره ها می درخشند. نور شمع ، روی پنجره افتاده و انعکاسی زیبا می دهد.

چادرشبِ بنفش -سرخابیِ هدیه عزیزم را بر دوش انداخته ام. از درز باز پنجره سوز می آید. جوراب های خالخالی طوسی را پایم کرده ام. جان کنارم نشسته و کتاب جلد زردِ عکس دارِ انگلیسی را ورق می زند. عاشقِ لحظه های توی حال خودش بودنم . لحظه های عمیقِ کودکانه اش.

یک کبوتر کله سفید با بالهایی به رنگ قهوه ای و بلوطی می چرخد توی حیاط.

یک ساعتی است که نشسته ام، می خواهم در لحظه باشم. لحظه ی بارانی و خیسِ حال. لحظه ی محقرانه ی اکنون.

همه چیز حتی در غیاب حضور ما در آن بیرون زیباست.

بهار به جلوه گری ها و اغواگری هایش ادامه می دهد. حتی امسال تمیزتر و رنگارنگ تر. دنیا ما را کرده در خانه و دهن کجی می کند به ما نامهربانانِ خانه نشین شده.

حالا آن یکی در گوشم می خواند: دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی

مشق فرانسه پیش رویم باز است همچنان. بی خیالش شده ام.

به دنیای زیبای روبرویم نگاه می کنم.

 

بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹

 

راستی سال نو مبارک

امروز "جان" خیلی الکی از رو دنده چپ پاشده بود و هی بهانه گیری می کرد ساعت دو دیگه تحملم تموم شد و گفتم بدو برو تو حیاط راه برو. هر چقدرم مقاومت کرد که بشینه و به غر زدن ادامه بده زیر بار نرفتم. سویشرتش رو پوشید و کلاهش رو کشید سرش و رفت تو آفتاب بهاری راه بره تا بهانه های الکی پاک بشه از وجودش. رفتم یکم تخمه آفتابگردون گلپری ریختم تو جیباش تا قدم زدن با دمپایی های قرمزش کار خسته کننده ای نباشه.  خونه نشینی بهم یاد داده "جان" دیگه شیش سالش شده و وقتی عصبی مزاج میشه که دلیل اصلیشم به خاطر تو خونه حبس شدنه، بهترین راه اینه که انرژیِ ساکنش رو تبدیل به انرژی جنبشی کنم. حتی در حد نیم ساعت. این فاصله نیم  ساعته حال هر دومون رو خوب می کنه و دوباره مهربون میشیم بهم.

اینقدر از هفته قبل تا همین هفته کارتون "onward" رو دیده که دیالوگ ها رو تقریبا حفظه.

 

پای سیب توی فر بوش بلند شده. بوی خونه بگیره یکم اینجا. هی کتاب ها رو میارم یکم تمرین کنم، اما اصلا حوصله نمی کنم. خیلی دوست دارم با انگیزه و رغبت بشینم و یکم تمرین کنم اما نمیشه. کلی هم فیلم انگیزشی دیدم اما در من انگیزشی ایجاد نشد که نشد.

 

 یه زندگی مینمالِ ژورنالی می خوام، در نقطه ای ازدنیا که دل بخواهم باشد. من و مورس و جان باشیم. زندگی هم همین طور آرام پیش برود.

 

امروز روز معجزه است. من منتظر معجزه هستی نشسته و امیدوارم