خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

یک سال و دوماه و چهار روز گذشت

بعد از قرن ها دوباره سلام 

از همین الان الان بخوام بگم ، جان مدرسه اس و دیروز وقتی دندون پزشک ازش پرسید چرا تو ۹ سالگی کلاس دومه و من بهش گفتم برای اینکه ما تازه یکساله اومدیم با یه شوق و تعجبی شروع کرد از زبان جان تعریف کردن. که البته من طبیعی بود ذوق مرگ شدم اما خاله کبرای کله ام گفت : این احتمالا تا حالا بچه ی مهاجر ندیده وگرنه می دونست همه ی بچه های مهاجر بعد یه سال زبان کشور مقصد رو روان و راحت حرف می زنن. 

اما یه چیزی درباره زبان قند شکر فارسی هست که باعث میشه لهجه قشنگی داشته باشیم و این رو معلم زبانی که مختص زبان آموزان مهاجره در اولین ارزیابی عنوان کرد که جان بدون لهجه حرف می زنه.  خوش به حالش.

دیگه اینکه جان خیلی خیلی معلمش رو دوست داره حتی یه بار گفت اون برای من شبیه گل رزه، رو ویکتوریا کراش زده ، با لونا که بچه زرنگ کلاسه دوستای خوبی اند، همیشه سعی می کنه ستاره اش آبی بشه که بتونه عنوان های هفتگی مهم از معلمش بگیره. لویی رو هم بازی خوبی می دونه و مجوز رفتن به کلاس سوم هم بهش داده شده .

مورس هم که سرکار و روتین خودشه ، با همون آرومی سابق که آروم‌تر هم شده . 

زندگی اینجا اغلب مثل یه رود آروم در جریانه. کمتر دغدغه داری، بیشتر سرت به خودت گرمه. پنجره بازه . صدای پریدن و بال زدن کبوتری و رفتن به بام دیگه ، دورتر صدای جیغ جیغ مرغ های دریایی، زیرشم صدای ماشین ها که همواره از یه جایی حتی خیلی دور یه آژیری هم این هست. 


با تموم این ها پس چرا امروز خیلی حالم یه مدلیه. از اون مدل ها که فقط باید می اومدم این جا.

قرار به چس ناله کردن نیست ها اما نمی دونم چی به چیه درونم

یه مادلن و قهوه حالم رو خوب می کرد معمولا اما مادلن رو خالی خوردم قهوه ام یخ شد و دلم نمی خوادش

به اولین فروشگاه نزدیکم  شاید کمتر یک دقیقه فاصله اس اما حوصله اینکه برم و برای ناهار چیزی بخرم رو نداشتم گفتم شاید یه چیزی بپزم حالم عوض شه 

کتلت نخود پختم 

تغییری حاصل نشد

یه ساعت زبان خوندم و همیشه بعدش حس مفید بودن بهم دست می داد اما امروز تغییری نکردم 

دو هفته دیگه قراره از این خونه بریم و خونه جدید چون خالیه می تونیم یه عالمه خرید کنیم براش و تا دیروز هی برنامه ریزی می کردم که تا اول حراج ها صبر کنم با خونه معاشرت کنم بعد که حراج شروع شد پیتیکو پیتیکو بریم خرید اما امروز فکر به اونم تغییری ایجاد نمی کنه 


چیه این آدمی 

چه قدر دردمنده 

هر چقدر آرامش و سکوت داره ، باز یه چیزی هست که درونیه که نمی دونیه


مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

اسفند همیشه برای من و مورس پر از رویدادهای بود و باز هم تمام این اسفند برایم شد شور و شوق وصل . چه ماه مهربانی شده با من اسفند زیبا. 

امسال با ما سه تا مهربان بود. با تمام دردها و تلخی های ریز و درشتش که از سر گذراندیم اما پایانش زیبا شد. 


حالا پشت پنجره ای نشسته ام که  چشم اندازش خانه هایی با شیروانی ست. از راست و چپ کوههای سبز و خانه های کنار هم چیده شده . 

همان نوری که تابید به جان دوست نامه مان را رساند دستمان حتما.

و من و جان آنقدر با شتاب و پر استرس و گیجی چمدان بستیم و خانه را تحویل پیرزن طماع دادیم و هر چه خواست دادیم که فقط بدویم و برسیم .

برسیم اینجا. لحظه لحظه ی قبلش سراسر ترس و دلهره بود که اگر باز هم نشود چه. مثلا یکی از ما تستش مثبت شود یا هواپیما دچار نقص فنی شود یا ....

اما ما رسیدیم به هم و دوباره شدیم سه تا.

زخم هایمان بسیارند. عمیقند و دردناک. سعی می کنیم مرهم شویم برای هم . هی به هم یادآوری می کنیم که ما سخت تر از این پشت سر نهاده ایم اینها را هم ترمیم می کنیم و پشت سر می گذاریم. 


امروز ساعت ۵عصر به وقت اینجا درست می شود یک هفته که ما کنار همیم. زیر یک سقفیم دوباره و شب ها سر بربالین می گذاریم. هنوز هم شب ها که نفس های نرم مورس به گوشم می رسد باور نمی کنم که اینجا هستم و کنارم نفس می کشد. 




حالا که اینجا هستم

بعد از هزار سال کتلت درست می کنم . ظهر که با جان از بیرون بر می گشتیم گفت از گاری سبزی فروش سبزی بخریم . تربچه و گشنیز هم حتما توش باشه . عصر گفتم این سبزی ها فقط کتلت می خوان که بچسبه به جونِ جان 

کتلت درست کردن همیشه می بَرَدَم به هپروت . میرم اونجاها که دوست دارم. برای خودم سکوت می کنم یا بینش زمزمه می کنم . اما کتلت درست کردن رو چندان دوست ندارم برعکس مامانِ مورس که برای هر مهمان عصرانه یک آشی می پزد یا یک تابه مسی بزرگ می گذارد و می نشیند به کتلت سرخ کردن، 

منتظر یک تماس و نامه ی خیلی مهمیم. هر روز مادر و پسری چشم انتظاریم. انتظاری پر از امید اما کش دار. چه خوب که تابستان نیست.

خیلی دوستت دارم خدا

جان در سوگ باربارا و رونالدو خیلی ناراحت شده، باربارا و رونالدو دوتافنچ های جان بودند که عادت کرده بودند جان هر روز صبح پارچه را از رویشان بردارد و سلامشان کند. جان از من پرسید از سوره هایی که کلاس اول یاد گرفته کدامشان برای مردن است؟ بعد همین طور که هر کی سرش به کاری گرم بود آمد و بوسیدم و گفت: مامان تسلیت میگم. فکر کنم خاله جانت اونجا تنها بوده و خواسته باربارا کنارش باشد . 


یادم افتاد که خالجان دیگه نیست . دوماهی شده که رفته پیش اونوری ها . من و همه باز از دروازه دیگری از سوگ عبور کردیم و داریم یاد می گیریم از این جای جهان خالجان وسطی هم نیست دیگر ، یا در واقع رفت که تا همیشه باشد.  



سه روز بعد از گذاشتن پست قبلی سایت باز شد و رفتم واکسن زدم. 



جان کلاس دومی شده و چقدر می خندیم وقتی گروهی توی دنیای مجازی با هم کلاسی ها و خانم معلم نشسته ایم. 



چند روز تعطیلی یک خبر خوب شنیدیم ، و همه اش را با جان خانه ی برادر کوچیکه بودیم. هر شب تا نزدیک های صبح  با برادر کوچیکه و خانمش می نشستیم به حرف زدن. برادر کوچیکه خیلی خیلی خاطرات دور و حتی بی اهمیت رو با جزییات به یاد داره . حتی بدها رو. چندتاشون که مشترک بود رو وقتی گفت اصلا به خاطر نمی آوردم. اما اون هنوز یادش بود. غصه اش رو خوردم و بهش گفتم رها کن این ها رو، بذار پاک بشن و برن این همه تلخی. بیا کوله بار درد و تلخی رو سبک کنیم . یادمون بره چی بهمون گذشت یا اصلا بیا وقتی یادمون اومد فقط مث یه گذشته باشند که ما ازشون عبور کردیم. 



امروز یه کلیپ دیدم درباره ی شجاعت . بعد نشستم انتخاب هامون رو از نظر گذروندم . برای من و مورس این انتخاب، انتخاب کیفیت بود تا کمیت و من راضی ام. استیو جابز می گفت : وقتی کاری رو شروع کردین چند روز از خودتون بپرسید که تصمیم درستی گرفتید یا نه؟ اگه هربار پاسختون به این پرسش بله ای قاطع بود ، شک نکنید و ادامه بدید. 



بزرگوار این دوستت دارمی که گفتم با تمام جانم بود و ذره ای مجیز خوانی نداشت . 

کلام آخر همین اول، بزرگوار من خیلی تنهام

الان درست همین الان کله ام شده پر از حرف ، جمله ها به رگبار بستنم. 

دیشب با فکرهای خوب خوابیدم، بابابزرگم دم صبح اومده بود به خوابم و داشت با چندتا از رفیقاش تو کوچه شون حرف می زد انگار ، داشتیم حیاط بزرگه ی خونه بابابزرگم رو می شستیم ، انگار قرار به جشن بود، رفتم تا پیچ وسط کوچه بابابزرگم گفت : دختر دوتا چایی برای من و دوستام میاری؟ اینقدر تو همون خواب از بودنش خوشحال بودم که محکم گفتم چشم بابابزرگ، از خواب که بیدار شدم خوشحال بودم که دیده بودمش بعد مدت ها به خواب. 

اما بگو مگوهای ذهنیم شب ها خیلی آزار دهنده شدن. 

بعصی وقت ها اینقدر حس تنهایی می کنم که هر کی زنگ می زنه دیگه ول نمی کنم هی حرف می زنم . به خودم میام می بینم هی پریدم وسط حرف اون بنده خدایی که تماس گرفته و تقریبا متکلم وحده شدم . 

تمام توپ ها پرت شدن تو زمین من تا بعد نتونم چیزی بگم . 

سر سام شدم از این همه فکر بدون نتیجه . 

تمام حس ها احاطه ام کردن . همزمان . یاس و امید، خشم و استیصال، اندوه و شادی ، فریب خوردگی و مقاومت . شاید دارم دیوونه میشم.

هر روز چهار پنج بار به طور مسخره ای سایت  واکسیناسیون رو چک می کنم و مراحل ثبت نام رو انجام می دم و می دونم الان دوباره میگه هنوز سنت نمی خوره. بعد دور و برم متولدین هفتاد و شش هم حتی واکسن زدن . 


من واقعا این مفهوم در لحظه زندگی کردن رو درک نمی کنم . به نظرم این جمله برای ما کاربردی نداره.  اما به این جای دنیا که رسیده ام فهمیده ام که می تونی پول هم داشته باشی اما مشکل سرجاش باشه.


نیاز به کمک دارم .  

فردا حتما روز بهتری ست.