پشت پنجره نشسته ام. خلوت گاه ساخته ام برای خودم. باران می بارد. شمعی روی طاقچه ی پشت پنجره روشن کرده ام، چون هم جان خواست، هم عصر پنج شنبه است. پنج شنبه ای که دیگر بوی پنج شنبه های سابق را ندارد. چند انارِ کوچکِ جا مانده از پاییزِ قبل کنارش گذاشته ام، همین جوری.
بُمرانی می خواند : تو خیلی دوری، خیلی دوری، خیلی دور.
باران ریز و شتاب زده ادامه می دهد. شکوفه های درخت بِه کماکان روی شاخه ها مانده اند. برگ های قرمز ریز درخت انارِ کج و معوج که مستقیم جلوی پنجره است، در حباب قطره ها می درخشند. نور شمع ، روی پنجره افتاده و انعکاسی زیبا می دهد.
چادرشبِ بنفش -سرخابیِ هدیه عزیزم را بر دوش انداخته ام. از درز باز پنجره سوز می آید. جوراب های خالخالی طوسی را پایم کرده ام. جان کنارم نشسته و کتاب جلد زردِ عکس دارِ انگلیسی را ورق می زند. عاشقِ لحظه های توی حال خودش بودنم . لحظه های عمیقِ کودکانه اش.
یک کبوتر کله سفید با بالهایی به رنگ قهوه ای و بلوطی می چرخد توی حیاط.
یک ساعتی است که نشسته ام، می خواهم در لحظه باشم. لحظه ی بارانی و خیسِ حال. لحظه ی محقرانه ی اکنون.
همه چیز حتی در غیاب حضور ما در آن بیرون زیباست.
بهار به جلوه گری ها و اغواگری هایش ادامه می دهد. حتی امسال تمیزتر و رنگارنگ تر. دنیا ما را کرده در خانه و دهن کجی می کند به ما نامهربانانِ خانه نشین شده.
حالا آن یکی در گوشم می خواند: دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی
مشق فرانسه پیش رویم باز است همچنان. بی خیالش شده ام.
به دنیای زیبای روبرویم نگاه می کنم.
بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹
سلام عزیزم
چه وصف حال قشنگی چه حال خوبیه در لحظه بودن ولذت بردن ایشالا که باقی بهار رو به قشنگی بیشتر سپری کنیم وبیشتر لذت ببرید.
سلام نرگس مرسی
منم امیدوارم برای همه همین طور باشه
کوچیک که بودم دیدن حرکت مورچه ها برام جالب بود یه وقتهایی با سنگ شروع میکردم محکم میزدم کنار مسیری که میرفتن اونها حرکاتشون رو تند میکردن . من از بالا میدیدمشون . حالا احساس میکنم ما اون مورچه هاییم یکی از اون بالا ما رو نگاه میکنه اونقدر بالا که ما دغدغه اش نیستیم فقط براش جالبیم