خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

انجام زندگی.

خونه پیدا میشه اما با شرایط ما نیست.

هست ها هنوز در سایه اس و خودش رو نشون نداده، یه جایی منتظر مائه. خانه ی عزیزی که شاید اینقدر درت نباشیم ، آهای کجای این سرزمینی؟

ممکنه خیلی کوتاه مدت باشه سکونتمون درش. اما یه بایده و تا پایان تابستون عملی باید بشه.  بیشتر دلم می خواست که لازم نمی بود این جابجایی چون برای باز کردن شیر لباسشویی و لوسترها برادرکوچیکه رو به زحمت می ندازم.  اما حالا که  این باید وجود داره می گردم و می گردم.

البته فعلا که پیک بالا گرفته به جز چندتا کار فکر کنم بی ثمر ، کاری نکردم. البته تصورات و رویاپردازی احمقانه برای داشتن کلبه ای گرم رو هم باید ضمیمه ی این جستجوها بکنم چون خیلی انرژی بره.

همه اش سخته، اما بخشی از زندگیه و نمیشه زندگی رو انجام نداد.

تتوی خوزستان و گیلان

هر روز صبح که چشم باز می کنم از ته قلب و با تمام وجود می گم خدایا شکر که امروز رو هم دیدیم، مراقب هممون باش. 

از صبح گریه می کنم ، برای خوزستان. برای تاریخ و سرنوشتی که دست از سرمان بر نمی دارد. قهوه می خورم بلکه آرام شوم گریه می کنم ، چای داغ می نوشم و تمام بدنم دوباره گر می گیرد و باز می زنم زیر گریه، گل گاو زبان و سنبل طیب می خورم آرام بگیرد کله ام اما باز اشک راه خودش را می گیرد و می ریزد ،  جان همان ابتدای کار سریع با جعبه دستمال کاغذی از راه می رسد، با هم کتاب رنگ آمیزی رنگ می کنیم اما گلو درد گرفته ام با این همه بغض. کی دریا می شویم و جاری شویم، کی سونامی می شویم ؟


تا بی کار می شم شروع می کنم تو دیوار چرخیدن، خونه های مورد اجاره ، بیشترشون به بودجه نمی خورن اما باز دوست دارم عکس ها رو باز کنم و بچرخم تو اتاق های خالی و تصور اینکه میشد الان چه شکلی شون کرد. 



ترس های مشترک

خیلی دلتنگ همه چیزم خیلی

امروز که با "جان" ازپله های پله برقی بالا می رفتیم گفتگوی خیلی ساده ی آدمهایی که از کنار ما پایین می رفتند دوباره گوش هایم را تیزکرد.  تصورشان کردم   توی خانه ی روشن شان . شده بودم مثل نوجوانی ام که همیشه توی راه مدرسه یا حتی ابتدای جوانی در راه  عبور از کوچه ها به خانه ها و پنجره ها نگاه می کردم به رنگ پرده ها و بویی که از خانه ها بیرون می آمد ، بعد شروع می کردم قصه بافی  برای خودم . بعد داستان خودم را به تصویر می کشیدم.  بارها و بارها . روزها و روزها. 

حالا باز شده ام مثل همان وقت ها ، یک مکالمه ی ساده درباره ی خرید یک کیف بین آدم هایی که عبور می کنند و می روند برایم شده همان بازی تصویر سازی قدیمی. 

یا زن و مردی که چند ماه  پیش ، توی کوچه ای دیدیم و از ماشین پیاده شدند که به مهمانی بروند و البته این را از جعبه شیرینی در دستشان ، چهره های شاد و لباس های مهمانی و عطر تندشان راحت می شد فهمید ؛ دلتنگ مهمانی رفتن واقعی ام کرد. مهمانی رفتن  با مورس و جان . مثل همان روزهایی که الان انگار هزار سال است گذشته اند و دور شده اند. 

زندگی چه لذت های کوچک اما مهم را یادآوری می کند.


اما مهم تر این باشد که چند روز پیش که مریض شده بودم و با ناله صدا می زدم : مامان ، مامان جان کجایی؟ جان سریع آمد و دستم را گرفت و گفت: جانم چی شده ؟ من مامانت ، چی می خوای ؟ هر چی می خوای به من بگو . 

من امروز پرستارتم   هر چی می خوای بگو.

شب که می خواست بخوابد گفت : مامان من خیلی سردم شده. گفتم چرا هوا که گرمه . گفت : آخه می ترسم . امروز ترسیدم تو بمیری. بی رمق فشارش دادم که مگه مردن آدم ها الکیه؟ تازه من حالا حالا ها قراره کنار تو و بابا باشم تا پیر بشم . ما قراره خیلی با هم زندگی کنیم. 

قراره خیلی زندگی کنیم. خیلی راه رو با هم بریم. همه چی به وقتش. 

تو گفتی نباشی دنیا کمرنگه

در شاعرانه ترین حالت ممکن نشسته ام. دم نوش پوست بِه خشک و سیب خشکی که خودم درستشان کرده ام کنارم است . تشک برقی را زده ام روی یک  و گرمای مطبوعی شده. ریسه  ی نورِ " جان" را زده ام بالای سرش . چراغ ها را خاموش کردم و نور ریسه ها شده نور اندک و به اندازه ی اتاق. موزیکی نرم بر پا کردم، تا  " جان"  خوابی آرام  شاد در انتظارش باشد. 

تمام توانم را به کار گرفته ام که استرس و فشار را دور کنم ، بالا و پایین زیاد دارم ، شکست می خورم در برابر خودم، اما باز بلند می شم خودم رو می تکونم و از سر می گیرم . 

این روزها دارم تلاش می کنم تلاش در برابر خودم و در کنار خودم. چیزهایی که فراموش کرده ام را به یاد می آورم و دوباره از سر می گیرم 

حتی اگر تمام تلاش هایم ، با تمام قوا سعی در شاد بودنم مقطعی باشد ، باز هم خوب است ، چون حتما یک وقتی یادم می آید که مقطعی حتی کوتاه سعی خودم را کرده ام . چه می دونی شایدم ادامه دادم و موفق هم شدم.

این روز ها خیلی دوست دارم کسی بود و بهم می گفت دقیقا چه تاریخی قراره ما شروع کنیم ، شروعی واقعی نه پا در هوا. کاش یکی این قدرت رو داشت و می شد بهش رجوع کرد، نه مثل حافظ که وعده وعید میده. ممکنه چنین قدرتی ترسناک به نظر برسه حتی؛ اما مگه نه اینکه چیزهای به مراتب ترسناک تر رو هم دیدیم!؟


تهِ تهِ تهِ دنیا

شده ام آدمی که باید از چاله ای به چاله ای دیگر خود را بکشد. بی اینکه یکی بر دیگری مزیتی بدارد. 

خودم را در دور باطل افتاده می بینم و فعلا گریزی نیست از این دور زدنها . 

دوست دارم دور شوم از اینجا خیلی دور، خیلی خیلی دور،

حال بدم به همه چیز ربط دارد راستش به گرانی، به نتوانستن ها، به درونم ،به ایده آل های فرسوده ام،  به جهانی که ساخته ام برای خودم، به همه چیز ربط دارد.

اما هیچ وقت فکرشم نمی کرد که نتیجه تلاشهای کسی این قدر محقرانه به او عرضه شوند. از همه عصبانی و دلخورم در حالی که می دانم اصلا محق چنین حسی نیستم، از خودم بیشتر و بیشتر دلخور و عصبانی ام و حقم همین است.

قدم های به وضوح پسرفت داشته ام در تمام این سال ها، اما با پوست کلفتی خودم را به ندیدن و نشنیدن زده ام .

از بی عرضگی هایم خودم به سوته آمده ام ، مانده ام این همه آدم خوش فکر چه جوری به ذهنشان می رسد موقع بحران چه کنند. چون من مثل اسب عصاری شده ام . 


به " جان" می گم حاضری بریم جایی که تو اتاق خودت رو داشته باشی و خونه اش تر و تمیز تر باشه؟ اما تو خیابوناش نتوانیم راه بریم خیلی و یا کتابفروشی های دوست داشتنی مون رو نداشته باشه ؟ و خیلی دور باشه از اینجا؟

می پرسه چقدر دور؟ می گم خیلی. نمی دونه چی بگه. دقیقا مثل من. فقط اون شش سالشه و من خیر سرم یه آدم بالغ به شمار می رم.

از سر استیصال تمام شهرها و محله و منطقه های نزدیک و بعضی وقت ها دور رو نگاه می کنم ولی می دونم که همش بیخوده، انگار منتظر جرقه یا سیب نیوتنی ام که نمی افته بر سرم

 

یه تنهایی عمیق و ضخیم من رو احاطه کرده، از هیچ چی نمی تونم بگم، و همین داره خناق گیرم می کنه