خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

میشا حتما بهت افتخار می کنه!

هیچیکی رو نمی تونستم اون موقع شب پیدا کنم و کونوسچه رو بهش بسپرم. تنها کسی که ممکن بود بتونه بیاد هم نتونست. نمی دونستم چیکار کنم. ملیسا قرار بود عمل کنه و من باید حتما قبلش پیشش می بودم. چون به مامان و تنها خواهرش نمی تونه بگه. چون مامانش به حد کافی کشیده از بیماری خواهرش. یه جوری که انگار سیاهی چشماش کم رنگ شده بس که گریه کرده. آدم دو تا دوختر داشته باشه و بخواد با بیماری هر دوشون دست و پنجه نرم کنه و محکم کنارشون وایسه، خیلی کار سختیه.

صبح کونوسچه رو با یه کیف گنده از وسایل زدم زیر بغلم و رفتیم که ملیسا رو ببینیم. زیاد نمی تونستم به خاطر کونوسچه اونجا بمونم اما یه نیم ساعتی کنارش موندم. کونوسچه رو یه گوشه مشغولش کردم با یه خودکار و دفترچه، و خودم موندم کنار دوستم که چشماش هی پر و خالی می شد و مثلا می خواست به روی خودش نیاره که ترسیده! هی هم می گفت: من خوبم؛ برو برای بچه ات خوب نیست اینجا نشسته. ببین من روحیه ام عالیه و الکی می خواست بخنده! دوست نازپرورده من به مامانش نگفته بود و اومده بود که برای مبارزه با سرطان خودشو آماده کنه. 

به ناچار باهاش خداحافظی کردم. پارک ساعی خیلی نزدیک بود. کونوسچه رو بردم اونجا تا بازی کنه و خودمم نرم خونه. فکر می کردم بودنم اون دور و بر می تونه کمکی کنه. مسخره بود فکرم، اما خب نمی تونستم برم خونه. دو سه ساعتی پسرکم بازی کرد و به قوها و طوطی ها و فنچ ها و گربه های پارک سلام کرد تا خسته شد. دیگه باید برمیگشتم.

به پسرچه ام غذا دادم و گذاشتمش تو تختش تا بخوابه.

نیم ساعت که گذشت تماس گرفتند که به هوش اومده. خدایا برای مراحل سخت بعد از این هم کمکش کن.

نظرات 6 + ارسال نظر
honey چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 00:07 http://honeyjoon.blogsky.com

وای خدایا تنهایی رفتن برا مبارزه سخته اما حتما خدا کمکشون میکنه

حتما خدا کمک می کنه. حتما.

مریم سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:33 http://40years.blogsky.com

خداوند حفظش کنه و تحمل بده بهش ، قطعا تو این مسیر سخت خدا همراه خودش و خانوادشه .

خدا همه مامانا رو برای بچه هاشون حفظ کنه. آمین.

مریم یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 15:23 http://marmaraneh.blog sky.com

امیدوارم دوستت تو مبارزه اش با بیماری قوی باشه، امات بدون اطلاع خانواده کار خیلی سختی نیست؟

همه امیدواریم. الان دیگه خانواده اش می دونن. چون نمی شد تا آخرش ازشون مخفی کنه. به خصوص وقتی مراحل شیمی درمانی شروع بشه.

بیتا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 08:59

الهی آمین

آمین.

پروانه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:50 http://margazideh.blogsky.com/

عزیزم
براش دعا میکنم
ایشالله که حالش بهتر میشه
و خوب میشه کاملا

مرسی پروانه. عملش خوب بوده. حالا 20 روز دیگه شیمی درمانی شروع می شه. امیدوارم خوب بتنونه سپریشون کنه.

فاطمه باران شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 20:28

خدا شفاش بده خیلی سخته ولی دوستت رو تنها نذار خیلی خوبه که ادم فکر کنه که یکی نگرانشه البته به غیر افراد خونوادش

آمین. درسته اولش اصلا نمی ذاشت برم. اما بعدش که رفتم خیلی خوشحال شده بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.