خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

فردای تو

سپیده در حال سر زدن است صدای اذان صبح عین باران است، عین قطره شبنم است روی سبزه ها و علفزارهای کنار جاده های شمال. همه حرف ها باهم در حال تکرارند، همه خواهش ها. گاهی بلند بلند به زبان می آورم، گاهی پنجره آشپزخانه را باز می کنم و سرم را بیرون می برم و پچ پچ می کنم در گوشَت که همه جا آماده شنیدن است. گاهی خودم را محق می دانم که تهمت نامهربانی بزنم گاهی التماس می کنم که این همه دوری را بر من روا نداری.

دستم را دراز می کنم و می گردم دنبال کاغذ و خودکار؛ اما دستم می خورد به گهواره موسی انگار. صدای نفس های پسرچه ام دوباره امید می دمد. کلمات هی قلمبه می شوند اما کاغذ و خودکار مدت هاست از کنار تخت رفته اند و به جایش گهواره موسی گذاشته ام کنارش. بعد خودم را مادر موسی می بینم می سپارمت به نیل و آسیه. آه، امان از دل مادر.

بعد می گویم کاش می شد تو را به خوشبختی آغوش مهربان آسیه بیندازم پسرچه ام. اما زود پشیمان می شوم. موسی کم سختی نکشید.

می سپارمت به عزیز مصر یوسف ماه روی من.  از چاه می آورمت بیرون، می شوی عزیز و تاج سر ماه رویان عالم. آه؛ امان از دل مادر. یوسف را به زندان انداختند! من خوشبختی عالم را برای تو به تمام می خواهم. غصه و غم باشد اما نه آن همه سخت و زیاد. 

پَسَت می گیرم و می گذارمت توی تختت کنار خودم تا صدای نفست آراممان کند.

باز گهواره را برمی دارم و می سپارمش به خدای نیل و موسی و آسیه و یوسف؛ تا غرق شادی اش کند و عزیز خود. به زمزمه و در دل می خواهم .