خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

ظاهر امر چیز دیگه ای رو نشون می ده!

 سعی کردم که زندگی کردن رو یاد بگیرم، خیلی وقت ها سعی کردم، کتاب های خوب و بد زیادی به زعم خودم در این راستا خوندم، به نصایح آدم موفق ها گوش دادم،  سعی کردم یاد بگیرم اما یاد نگرفتن بیشتر من از سعی کرده انگار! (اقتباس از یکی از جملات باب اسفنجی)

انرژی های مثبت مقطعی کمک خوبی هستند، اما مقطعی اند! چرا زور تاریکی و یاس و چیزای ناخوب زیاده اینقدر!؟

انگار استعداد می خواد خوب زندگی کردن، درست زندگی کردن، شاد زندگی کردن! یا بیشتر از اینها هوش میخواد حتی!

به ظاهر آدم شادی فکر کنم به نظر برسم، شایدم دارم نمایش میدم! کلا چند روزه دارم به این فکر می کنم که چه استعدادی دارم؟! یا چه چیزی رو خیلی دوست دارم!؟ چه چیزی رو! هنوز به پاسخ روشن و مشخصی البته نرسیدم! خیلی خنده داره با این توصیف ها خودمو قبول داشته باشم!


پ.ن: تازه بوی عطر لباس مورس نامرتب که الان بالای تکیه گاه صندلی آویزونه با عطر پلوی حاصل مزرعه پدربزرگ و کباب تابه ای در هم آمیخته اند و من بیچاره رو دارند از پا درمیارن! اینجا الان خیلی بوی خونۀ مادرانه گرفته!


زخم بستر

آدم های محدود با گنجایش محدودتر! منم جزو همین دستۀ بزرگم؛ چون دستۀ دوم گمون کنم تعدادشون کمتره! هنوزم وقتی میشینم درددل می کنم و از گذشته حرف می زنم یادم می آد که چه جوری رفتم دنبال زندگی و بخت، دلم می گیره، مث همون روزی که فهمیدم که چه برخورد نا عادلانه ای در حقم شد.اون موقع که داشتم پا می ذاشتم تو مرحله جدید و جدی زندگی، نمی دونستم بعضی چیزهای خیلی کوچیک چه تاثیر بزرگی می تونه روی روح و قلبم بذاره و تا ده سال بعد از گذشتن ماجرا هنوزم همونقدر یادآوریش درد و عقده داشته باشه برام! هنوزم حس می کنم رفتاری که بهم روا داشته شد، رفتار در مقابل یه بچه یتیم بی کس و کار بود، آسون گیری های بی اندازه ای که اگر در مورد خودشون یا فرزندانشون میشد هرگز اجازه نمی دادند! من هم اجازه دادم اینقدر دست یافتنی و زود حاصل شدنی باشم!

اما حالا هم که نمیشه برگشت به گذشته، هیچ کاری نمی تونم بکنم که این دردها رو بریزم دور!  پنج شش سال بعد از ازدواج - یا حتی بیشتر از اون- یه روز که داشتم دوباره نداشته های همیشه در رویامو با اشک و دلخوری مرور می کردم برای همسر، با دلخوری بییشتر و تلخی و یکم عصبانی گفت: خوب بیا، بیا بریم لباس عروس بپوش و برو آرایشگاه و عکس بندازیم، یه برآورد هزینه کن!؟ ببین چقدر میشه! فقط تموم کن! (البته این جملۀ آخر رو تو دلش گفت!)

دردم بیشتر شد، خیلی بیشتر، حالا انگار همه منتظر بودن تا مسخره ام کنند یا نه حداقل، با پوزخند نگاهم کنند! با گریه گفتم: حالا دیگه، حالا؟!

بعد انتظار دارم یه مامان آروم و خوب و دوست داشتنی هم باشم!


قصدم باز چیز دیگری بوده از اول!

خیلی حرف برای گفتن دارم، خیلی! اما انگار غریبه شدم با دنیای خودم! یهو رفتم چندتا از بلاگفایی های قدیم رو خوندم و دلم گرفت! اون زمان که تازه تازه پیداشون کرده بودم، وسط اون همه تنهایی یهو حس کردم دنیا چه جای قشنگیه، قشنگه که تنها نیستم، قشنگه که خدا این آدم ها رو سر راهم گذاشته! اما بعدتر و بعدتر تموم شد من نخواستم تموم شه اما تموم شد مث باد؛ مث ابر در حال سفر! یا نیمه جون موندند وسط، نمی دونم تب بود یا چی که این همه داشت رشد می کرد و همه گیر میشد. چی بود تموم شد؟! شاید اشتباه بودیم، شایدم کم حوصله، شایدم دچار یه جور حس ماجراجوییِ شدیدِ گذرا شده بودیم و بعدم که.. پوف! شروع کردیم به دوباره تنها شدن و رفتن تو محیط کسالت بارِ امنِ قبلی! بعدم دوباره نک و نال که من تنهام  و وای تنهام! شایدم وصله ناجور بودم برای دوستی! جزو آدم حسابی ها به شمار نمی رفتم برای دوستی! من یه آدم معمولی ام با یه زندگی بیش از حد معمولی و یه گذشتۀ فراساده و نیاکانی روستایی! بنابراین انتظار داشتن دوستانی آن چنانی، انتظار زیادی است، به ویژه وقتی اونها حرف می زنن، می بینی که هیچی نداری برای گفتن! قبل ترها، یا بهتره بگم خیلی خیلی قبل ترها، تو نوشتن بهتر بودم که اونم داره تموم میشه! دنیای کلماتم محدوده، دایره بینش و معرفتم از اونم محدودتر؛ ایدئولوژِی هامم که دائم یا دارن تغییر می کنن یا اینقدر کم ازشون می دونم که گاهی قابل دفاع نیستند! یه وقتی فیلم بین خوبی بودم، اما فقط فیلم بین خوبی بودم، نقد مثلا فلان سکانس رو بلد نبودم، یا پیام فیلم رو جزء به جزء، فقط می فهمیدم فیلم خوبیه یا نه، الان همونم نیستم!

روز هایی رو یادم میاد که بزرگترا می گفتن بیست سال پیش که فلان جا بودن... بعد تو ذهنم بیست سال خیلی زیاد بود و دور، اما الان خودمم می تونم چیزهای زیادی از بیست سال پیش و یکم هم از قبل و قبل ترش بگم!

نمی دونم چند سال دیگه نظرم راجع به این روزهام چیه؟! یک چیزی در درونمه که دوستش ندارم، بلد نبودن این که منگنه بشم به آدم ها!

مثلا خیلی دلم می خواد از حال دوستم با خبر باشم، اما تا دستم می ره سمت تلفن، به ساعت نگاه می کنم و می گم: الان ساعت بدی نیست؟! شاید سرکاره!؟ شاید خوابه، شاید مشغول بچه اش باشه، شاید سر کلاس باشه و اوووووه... بعد می گم خوب یه ساعت مناسب تر زنگ می زنم و ساعت مناسب تر پیدا نمی کنم، بعد مثلا زنگ می زنم سلام می کنم و نمی دونم چی می خوام بگم، سر حرف باز کردن روبلد نیستم، مث هزارتا کار دیگه ای که بلد نیستم؛ دلداری دادن، نصیحت کردن، نظر دادن. تازه بعد از تماس هم می گم خوب بذار فردا هم زنگ بزنم تا کم کم و دوباره یخ رابطه آب بشه، اما فرداش می گم نه بهتره اجازه بدم اون این بار زنگ بزنه، شاید اصلا همون دیروزم از روی تعارف باهام حرف زده و چندان تمایل نداشته باشه، یا اصلا زشته خیلی آویزون بازی دربیارم! راستش خیلی بده که با این سن و سال بلد نیستم رابطه ام رو چه جوری حفظ کنم؟! راهی برای دلنشین بودن هم نمیدونم! بنابراین سزاوار چنین شرایطی ام!همین!


همه چیز به سرعت عادی میشه!

توی خونه، پشت سیستم مهربونم، این گوشه دنج نشستم و دوباره اینجام!

پسرم علاقمند به کارتون شده جدیدا، از وقتی که برگشتیم هر روز صبح می گه بریم حیاط، یا می گه بریم کوچه! و بعد وقتی می بینه هیچکدوم امکانپذیر نیست چون حیاط نداریم و هوای کوچه هم آلوده اس می گه پس کارتون ببینیم، بعد دقایق طولانی به نقاشی کشیدن می کذره، بعدم به حرف زدن با فِرِدی و تدی و خرسی و کی و کی  می گذره!

از روزی که برگشتم با این گوشه احساس غریبگی می کردم اما الان دیدم هیچی تو این ساعت از پنج شنبه مث اینجا نمی تونه باشه. فقط یه لیوان چایی یا قهوه کمه که اونم حسش نیست!

پسرم می خواست بیاد بغلم اما وسط کارتون یهو آهنگ هپی شروع شد و به وجد اومد و شروع کرد به رقصیدن و بپر بپر با صدای بلند!

نمی دونم برای شام چی درست کنم، بی حوصله ام و هیچی که دلم بخواد به کله ام نمیاد. حس های زنانگیم رو به افولند و انگار قصد ندارن یه تکونی به خودشون بدن. اون هفته پر از مهمون بودم و خسته بودم، الان بی مهمونم و خسته ام.الان دلم بیشتر از هر چیزی یه هوای تمیز و بارونی می خواد، یه بادی که تمام پوست صورت رو بسوزونه از شدت سوز! فک و فامیل می گن حالا که دیگه همسر رو عادت دادی به دوری پاشو بچه رو بردار بیا اینجا هوای تمیزتنفس کن، با اینکه پیشنهاد وسوسه برانگیزیه اما حتی دلم نمی خواد بهش فکر کنم!

تو هفته گذشته کلی خرت و پرت از گوشه کنارو کمدها ریختم بیرون! خونه رو سبک کردم از کارتن های کوچیک و بزرگ اضافی! موقع دور ریختن وسایل و لباس اصلا دست و دلم نمی لرزه.الان نمی دونم چیکار کنم! البته یه سری کار هست که باید پیگیری کنم که اونا رو هم باید منتظر تمیز شدن هوا بمونم، چون مجبورم پسرم رو هم ببرم با خودم!

همه جا شمع روشن کردم، هر کدوم به یاد یکی اموات! دلم علاوه بر هیچی نخواستن کلی هم تنگه!



یار ای یگانه ترین یار ؛

وای خونه، خونه، خونه!

وای بغل برادرها، وقتی صبر میکنن اول سیر یار رو درآغوش بکشی بعد سفت و مردونه بغلت میکنن!

وای از بوی خوشی که فقط تن تو داره!

وای از دل که هیچ کجا بند نمی شه!