خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

یه خرس که یه روز موتزارت بلد بود!

از روزی که پسرم به خواست خودش، در حال ترک پستونکه، خیلی بیشتر به عروسک خرسی کوچولوی موزیکالش وابسته شده. تازه اسم عروسکه رو گذاشتم توپومینی! هر کی هم می شنید می گفت: اوووه چه قدر طولانی!

امروزم که مادر و پسری رفتیم بیرون، توپومینی رو هم بردیم تا موقع بهونه گیری با آهنگ موتزارتش (روی خود عروسک قید شده بود که موتزارته، دروغ و راست گردن سازنده)، دل پسرم رو آروم کنه. موقع پیاده شدن تو میدون ونک نفهمیدیم و توپومینی افتاد تو خیابون. درست تو اسباب بازی فروشی بود یادش افتادم همه کیفم رو گشتم و بعد به همسر گفتم یا تو تاکسی افتاد یا جلوی پاساژی که از تاکسی پیاده شدیم. خلاصه راه افتادیم و خرس طفلی کوچولو رو وسط خیابون با شکمی پاره و  البته بی آلت موسییقیش پیدا کردم. نمی دونم چرا خیلی دلم براش سوخت. برش داشتم و آوردم خونه تا بدوزمش و به قول مادربزرگ مادرم پینیک (وصله و پینه) بزنمش. درسته دیگه آهنگ موتزارت نمی زنه برای پسرم، اما وقتی پسرم دیدش با دل پاره؛ اولش نگاهش یه جوری شد به عروسکش! یه جور توام با ترس و شگفتی! بعد هم گفت: اوه! و بعد هم خرسک زخمی و شسته شده اش رو نوازش کرد.  البته تو خیابون تا دید پیداش کردم کلی گریه کرد و خواست بغلش کنه که به خاطر مقادیر انبوه چرک و سیاهی گذاشتمش تو پلاستیک و آوردمش خونه تا تیمارش کنم. درسته دیگه  نمی تونه اون آهنگ زیبا رو برای پسرم بزنه، اما اون همیشه بوی نوزادی و شب های بیداری و راه رفتن با پسرم رو میده. یه عالمه حس خوب که حتی بی آهنگش هم می تونه منتقل کنه!

نظرات 3 + ارسال نظر
دلربا دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 00:13

اره سرن جون خواننده قدیمیم....

پس خوش به حال من که دوباره اومدی!

مگهان پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 21:15 http://meghan.blogsky.com

وااای یاد عروسک دخترعمه م افتادم که باباش بازش کرد درستش کنه و شکمش باز بود این بچه دید و یک ساعت تمام جیغ زد...
چقد پسر کوچولو آقایی کرد که اذیتتون نکرد با دیدن اون صحنه... خوشحالم پیداش کردین، پیدا نشدنش خیلی بد تر از اینجوری پیدا شدنش بود:)

+ میشه بیشتر آپ کنید لطفا؟ اینجام یکی از علاقه هام شده!

آره خدا رو شکر فقط بهت زده شد.
شما خیلی لطف داری. اونم به چشم!(تو هم شدی یکی از علایق من)

په پو چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 16:08 http://aski-ewin.blogsky.com

ای جونم الان حس پسرتونو تصور می کنم تو اون لحظه. آخی...
من چهار سالم بود یه عروسک خریدم که فقط دستاش تکون می خورد. کوچیک هم بود. کلاس چهارم بالاخره راضی شدم پرتش کنم! اونم در حالی که یه دستش رو سالها بود گم کرده بودم!
چقدر کم پیدایید؟

خودمم حس خوب و خاصی به این خرس کوچولو دارم.
دلیل کم پیداییم رو خودمم نمی دونم راستش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.