خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

ما زن های دنیا

چهارشنبه ها که جان رو می برم برای کلاس موسیقی ، خودم میرم توی کافه ، همون کافه ای که سه شنبه ها داوطلبانه توش کار می کنم

هفته ی گذشته که نشسته بودم و سرم تو کتاب دفترم بود مدیر کافه اومد کنارم و دوستش رو بهم معرفی کرد که نویسنده است و می خواد به کتاب بنویسه و اگه تو اجازه بدی تو اولین شخصیت توی کتاب باشی 

قبول کردم و راجع به اینکه چی می خواد بنویسه حرف زدیم بعد از کلی حرف زدن و نشون دادن متن و البته تا دیروز هم که سوال ها رو پاسخ دادم دیدم سبکی که داره می نویسه رو ماها همه دوست داریم و دقیقا کاریه که انجام می دیم 

البته که فضا متفاوت تر بود اما سبک همونه

دیروز برای بار دوم رفتم به دیدنش البته این بار خونه خود خانم نویسنده. 

می تونستم با ترن برم اما ترجیح دادم پیاده برم و محله رو کشف کنم.

با گوگل مپ هم که دیگه هرگز گم نخواهی شد. 

رسیدم سر کوچه شون ازپله های کوچه رفتم بالا مقصد رو می شد دید. سمت چپ کوچه یه مجتمع بود که مثل اغلب مجتمع آپارتمانی های اینجا سبک مدیترامه ای داشت و از بالکن یکی از طبقات صدای گفتگوی یه زن و مرد به گوش می رسید و سمت راست سه تا خونه ی ویلایی . 

نمی دونم چرا فکر کردم باید یکی از واحد های آپارتمان باشه اما دیدم که دومین خونه ی ویلاییه. 

این سبک خونه ها برام اسرار آمیزند وقتی آدم های توش رو نشناسم 

وارد که شدم پاسکال اومد به استقبالم 

قدبلند و باریک اندامه ، حدود پنجاه و پنج ساله ، پوست سفید چشمان رنگی موهای بلند فرفری تا روی شانه ، همیشه تو ذهنم موقع بازسازی تصویرش ، صورتش رو با صورت یک هنرپیشه آلمانی قاطی می کنم. یک بلوز آبی  میانه پوشیده بود با شلوار جین.

خونه ای خیلی گرم و صمیمی 

یه کتابخونه بسیار بزرگ توی هال بود 

همسرش از تو اتاق کارش اومد برای سلام کردن 

پاسکال پرسید چای می خورم یا قهوه یا آب میوه 

منم گفتم یه قهوه، گفت پس بیا بریم تو آشپزخونه مدل قهوه ات رو انتخاب کن 

در آشپزخونه رو که باز شد فقط ویوی پشت پنجره سیخ نگهم داشت به تماشا. 

همه چیز در عین عادی بودن و معمولی بودن کنار هم خیلی ترکیب درست و قشنگی شده بود .

پاسکال سی ساله که ازدواج کرده و چون بچه دار نمی شدن و با هم مثبودنشون براشون اهمیت داشته ،بعد از سال ها تصمیم میگیره بچه به فرزندی بگیره و دوتا بچه از لیتوانی به فرزندی می‌گیرند که الان بیست و یک و بیست و هفت سالشونه. 

نشستیم به حرف زدن . 

چقدر ما زن ها به هم شبیه هستیم.

قصه هایی بسیار شبیه به هم . احوالی شبیه به هم . 



نظرات 7 + ارسال نظر
بهار شیراز پنج‌شنبه 17 اسفند 1402 ساعت 10:04 https://baharammm.blogsky.com/

چه کار قشنگی
کار داوطلبانه تو کافه...منم دلم خواست

اینجا کارهای داوطلبانه خیلی زیاد و متنوعه
من راحت ترینش رو انتخاب کردم

مریم پنج‌شنبه 10 اسفند 1402 ساعت 12:40 https://marmaraneh.blogsky.com/

سلام
به به چه داستانی بشه اون کتاب با این شخصیت دوست داشتنی.
گوارای وجودتان اون عطر خوش قهوه و منظره زیبای خونه و البته دوستی با آدمهای دوست داشتنی

من که حس می کنم بیشتر پراکنده گویی شد
اما منتظر نتیجه ام

نسیم دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت 12:09

پریسا جمعه 4 اسفند 1402 ساعت 16:58

تو خودت هم نویسنده خوبی هستی
و می توتی کتاب بنویسی

مرسی پریسا

فاطمه پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 22:30 http://Ttab.blogsky

وای چه جالب ،ودرعین حال عجیب،بقیشو بگیدلطفا

اگه چیزی بود حتما میگم

مخمور پنج‌شنبه 3 اسفند 1402 ساعت 10:46

سلام
چه زیبا
شخصییت یک داستان
این جوری وادار میشی به زوایای پنهان ذهنت ورود کنی زوایایی که گاهی آگاهانه و گاهی ناهوشیرانه ازشون غافل شدیم ولی ورود الانت بهش کمی بروی ریزی منجر به سبکی و التیام خواهد داشت

نمی دونم
برام عجیب هم بود البته
چون من بعضی از سوالات که ازم پرسش می‌شد رو‌واقعا جوابی براش نداشتم

نرگس سه‌شنبه 1 اسفند 1402 ساعت 15:06 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
چه عالی چه قصه قشنگی بشه داستانی که با شما شروع بشه
برامون بیشتربیا تعریف کن تا ماهم از نوشته هات تصویربسازیم چه حس قشنگی داره زندگیشون وفرزند خواندگیشون
واقعا ما زن ها خیلی عجیبیموپراز داستان

همه مون خیلی به هم شبیهیم انگار
شایدم من با شبیه به خودم رابطه می گیرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.