خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

ترس های مشترک

خیلی دلتنگ همه چیزم خیلی

امروز که با "جان" ازپله های پله برقی بالا می رفتیم گفتگوی خیلی ساده ی آدمهایی که از کنار ما پایین می رفتند دوباره گوش هایم را تیزکرد.  تصورشان کردم   توی خانه ی روشن شان . شده بودم مثل نوجوانی ام که همیشه توی راه مدرسه یا حتی ابتدای جوانی در راه  عبور از کوچه ها به خانه ها و پنجره ها نگاه می کردم به رنگ پرده ها و بویی که از خانه ها بیرون می آمد ، بعد شروع می کردم قصه بافی  برای خودم . بعد داستان خودم را به تصویر می کشیدم.  بارها و بارها . روزها و روزها. 

حالا باز شده ام مثل همان وقت ها ، یک مکالمه ی ساده درباره ی خرید یک کیف بین آدم هایی که عبور می کنند و می روند برایم شده همان بازی تصویر سازی قدیمی. 

یا زن و مردی که چند ماه  پیش ، توی کوچه ای دیدیم و از ماشین پیاده شدند که به مهمانی بروند و البته این را از جعبه شیرینی در دستشان ، چهره های شاد و لباس های مهمانی و عطر تندشان راحت می شد فهمید ؛ دلتنگ مهمانی رفتن واقعی ام کرد. مهمانی رفتن  با مورس و جان . مثل همان روزهایی که الان انگار هزار سال است گذشته اند و دور شده اند. 

زندگی چه لذت های کوچک اما مهم را یادآوری می کند.


اما مهم تر این باشد که چند روز پیش که مریض شده بودم و با ناله صدا می زدم : مامان ، مامان جان کجایی؟ جان سریع آمد و دستم را گرفت و گفت: جانم چی شده ؟ من مامانت ، چی می خوای ؟ هر چی می خوای به من بگو . 

من امروز پرستارتم   هر چی می خوای بگو.

شب که می خواست بخوابد گفت : مامان من خیلی سردم شده. گفتم چرا هوا که گرمه . گفت : آخه می ترسم . امروز ترسیدم تو بمیری. بی رمق فشارش دادم که مگه مردن آدم ها الکیه؟ تازه من حالا حالا ها قراره کنار تو و بابا باشم تا پیر بشم . ما قراره خیلی با هم زندگی کنیم. 

قراره خیلی زندگی کنیم. خیلی راه رو با هم بریم. همه چی به وقتش. 

نظرات 9 + ارسال نظر
ماتیوس جمعه 4 تیر 1400 ساعت 01:59 http://Sempaye1.blogfa.com

من از خیلی سال پیش می خونمتون وصادقانه میگم همیشه نگرانتون هستم ... همیشه گوشه ی ذهنم هستین، چون من فکر میکنم خودم هیچ وقت انقدر قوی نیستم که بتونم اینطوری زندگی کنم ... و درِ گوشی میگم که با یه عالمه حمایت و غیره سخت زندگی می کنم ( به لحاظ روحی منظورمه)
خلاصه که دعا می کنم زودتر کنار همدیگه باشید، دور نباشید، دلتون شاد و لبتون خندون باشه ... و اینکه واقعا تحسینتون می کنم

سلام ماتیوس ، سپاس گزارم که بهم فکر می کنی.
من هم خیلی امیدوارم ، خیلی زیاد

نیلپر سه‌شنبه 1 تیر 1400 ساعت 23:39

از صمیم قلب امیدوارم هرچه زودتر از بودن با همسرتان و جان مهربان بنویسید

سپاس گزارم نیلپر

سارا شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 13:09

کی دوری شما به سرانجام میرسه منکه چندساله میخونم همش منتظرم بگی جدایی به پایان رسید

لابد هر وقت وقتش برسه، صبر ما اندکه و عمر قد این همه صبوری نیست

نرگس شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 12:03 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم چقدردلتنگ نوشته هات بودم چه خوبه که نوشتی الهی که سال های سال کنارجان خوشگلت باشی چقدر بچه ها دل بزرگی دارن وادم رو با حرف هاشون ارامش میدن الهی دستان کوچکش همیشه پراز دستان گرم خدا باشه شکر که خوبید وهستید مراقب خودتون باشید

سلام نرگس عزیز و مهربانم
مرسی عزیزم

یکی مثل خودت چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 11:58

گلم گور بابای تمام مردای دنیا که نه تنها خوشبختمون نکردند که خودشون غمی شدند روی غمهامون! خدا نسلشونو از روی زمین بکنه که ما زنها بتونیم خودمون باشیم و خوشبختی مونو به وجود هیچ مردی وابسته نکنیم که وقتی نیست فکر کنیم دنیا به آخر رسیده! مرد من پیشمه ولی کاش نبود مردی که یه سر چهل مشتریه به چه درد آدم می خوره تمام زندگی و جوانیمون پای این حروم زاده ها تباه شد! الان داشتم فکر می کردم تو مصداق این شعری که میگه به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است! کاش من جای تو بودم یه پسر گل داشتم مثل جان و جونمو فداش می کردم و بهترین شادیهارو تو زندگی براش و برا خودم درست می کردم هرگزم غصه نبودن مورسو نمی خوردم!...ببخشید که اینهمه عصبانی نوشتم آخه دلم خیلی پر بود ازت معذرت می خوام

راستش فکر می کنم شما دلت از خودت پر باشه نه من
از گذاشتن پیغامت هم خیلی گذشته امیدوارم الان بهتر باشه حال روحیت و اینقدر سخت و خشن حرف نزنی از دنیای مردان و وجودشون
من همینم عزیزم از همینی که هستم گاهی راضی ام و گاهی گله مند، اما هرگز به هیچ مردی نگفته ام حرام زاده و گورباباشون، چون برادرها و بابا و عزیزان مذکر من هم در زمره ی همین هایی هستند که اینقدر از آنها عصبانی هستی. من از اینکه خوشبختی ام وابسته به جان و مورس باشد ناراحت نیستم
ما راه های زیادی با هم رفته ایم ، بالا و پایین های سخت و اسان بسیار، حتما هم از هم خسته شده ایم، دلگیر و عصبانی شده ایم ، اما دست هم را رها نکردیم ، و هر روز و هر هفته غصه ی این را می خوریم که چه روزها رو بی هم داریم می گذرونیم

هرگز حال و روز من رو آرزو نکن. چون هنوز یک درصد انچه برما میره رو نمی دونی

آشتی چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 08:38

قربون اون پرستار برم من. کونوسچه جان

خدا نکنه آشتی

میترا سه‌شنبه 18 خرداد 1400 ساعت 22:25

الهی بگردم بچه ترسیده
چقدر باشعور من پرستارتم

بله ترسیده بود، من هم از این ترس ها داشتم . فکر کنم معمولا بچه ها این جوری اند . زود نگران شرایط جسمی مادر پدرشون میشن.

آشتی دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 13:48

سلام عزیزم. خوبی؟ الان بهتر شدی؟

سلام آشتی
بله الان خوب خوب خوبم شکر خدا

وینا جمعه 14 خرداد 1400 ساعت 17:00

سرن جان رفتی؟ الان پیش مورسی؟

خیر نرفتم وینا، هر وقت برم خواهم گفت. نگران نباش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.