می دانم الان دوشنبه است و خرداد از راه رسیده و هوا می رود که هی گرم و گرم تر شود تا برسد به دمای جهنم و آفتاب تموز و چه و چه!
اما من الان دلم صبح نزدیک به ظهر یک یکشنبه ی ابری می خواهد و یک لیوان نوشیدنی گرم از هر نوعی؛ نشسته در آلاچیق حیاط بزرگ پشتیِ خانه ای آنسوی آب ها! حیاطی که چشم اندازش درختان فندق و گردو بود و گل های زیبای بنفش اسطوخدوس که کنارشان درختچه ای از رزهای صورتی پنج پر بود. کوکب های قرمز و رزهای رنگانگ گوشه سمت چپ کنار حوضچه ی فواره داری کوچک و آنسو تر نازهای زیبا که زیر درخت فندق کاشته شده بودند! سبزی چمن هم همچون فرشی نرم بین این همه رنگ پهن شده بود!
دلم دیدن این همه زیبایی را می خواهد و شنیدن صدای ناقوس ها از دور و نزدیک، پارس سگ هایی که با صاحبانشان به پیاده روی می رود هم به گوش می رسد از دور و بر؛ و مردان و زنانی که بلند بلند حرف می زنند و کلمات و حروف را بیشتر از حلق و گلو ادا می کنند و همین زبانشان را کمی بم به گوش می رساند و زمخت! و بعد هم صدای باد بین درختان!
دلم برای آن روزها تنگ شده!
شاید هم روزی از آنجا گفتم: دلم برای اینجا و هزار صدا و منظره ای که الان برایم عادی شده تنگ بشود!
این روزها خیلی دارم سعی می کنم لحظه ها و زیبایی ها برام عادی نشه ولی من هم همیشه دلتنگ گذشنه ها هستم
متاسفانه آدم های حساس خیلی بیشتر درگیر گذشته هستند، عبور از برخی بحران ها مهارت لازم داره که اغلب بلدش نیستیم
راستش اونجوری که شما تعریف کردی منم دلم میخواد الان یه همچین جایی باشم.حالا به قشنگی و سرسبزی اونی که شما گفتید هم نبود اشکالی نداره فقط مثل اینجا هواش پر از گرد و خاک نباشه چون از صبح دارم خفه میشم
راستی میدونی اصلا از اونجا برامون تعریف نکردی بانو؟
حتما یه روز که خیلی ام زوده جاهای بهترشو می ری!
آره تعریف نکردم دلایلم هم کاملا شخصی بود. شاید به نظر مسخره هم بیاد ها، اما به نظر خودم اون موقع نباید می گفتم!
سلام گلم ایشالا دوباره بتونی بری وهمه این اتفاق های خوب واز نزدیک لمس کنی وحال دلت خوب خوب بشه ، بنویس از تجربیاتت تا ماهم یاد بگیریم شادوسلامت باشی
سلام نرگس جان
امیدوارم
و به چشم!