خیلی طول کشیده اومدنم به اینجا، هر روز بهجملاتی فکر می کردم که چه راحت می شه اینجا گفت و هیچ جای دیگه نه!
سال جدید شلوغ شروع شد. امسال جور دیگه ای بود.
قرار بود لحظه ی تحویل سال کنار مامان باشیم، اما بابا با گفتن این جمله که؛ منم آرزومه بچه هام لحظه ی تحویل سال کنارم باشند! ما رو اونجا موندگار کرد! روابطم با بابا رو به بهبوده! یخ های رابطه یکم آب شدند!
بعد از این همه مدت حرف نزدن اینجا حرفم نمیاد! نه اینکه حرف نداشته باشم یا غریبی کنم با اینجاها، نه؛ فقط حرفم نمیاد!
پسرک یکم زود کوره در میره و داد می زنه و این شده یه موضوع آزار دهنده برای من! قبل از مهمونی کلی باهاش حرف می زنم که رسیدیم سلام کن، مهربون باش! اونم می گه باشه اما نمی بوسما!
خوشحالم برگشتی
سلام سرن عزیزم، سال نو مبارک. خدا رو شکر که سفر رو خوش ګذشتاندی، بخاطر پسرک هم ناراحت نباش والله همه بچه تو این سن و سال همینجوری ان من خیلی راحت درکت میکنم چون پسر من هم همینطوریه.
سلام بیضا
واقعا همینطوره؟ مایه ی دلگرمی بودحرفت
سلام خوبی ؟ خداروشکر که سفر به خوبی وخوشی گذشت این حالت پسرت به خاطر سنش هست یکم مدارا کنی درست میشهبزار تو حال خودش باشه مراقب خودت باش عزیزم
سلام نرگس !
تقریبا همه می گن به خاطر سن و سالشه! اما ترس از این مدلی موندنشه!