خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

دل من فقط رفتن و برنگشتن می خواهد! فقط!


نمی دونم خوبه یابد! هر کی می شنوه دارم می رم بهم می گه: برو و برنگرد! خوبیش اینه که اونایی که این رو می گن، حتم و یقین دوستم دارن! اما اون طرفش هم اینه که همه می دونن هیچی دیگه نمونده برام تا اینجا نگهم داره! هیچی! نه مادری، نه خواهری، نه خانه پدری!

تمام ریشه هام سست شده تو این خاک، اصلا شاید هم دیگه چیزی نمونده باشه و شده باشم مث گلی که توی تراریوم کاشتنش! فقط هست! سست و سطحی! فقط هست، خیلی هم نمایشی!

نه اینکه برادرها نباشن، هستن اما من خیلی وقته تنهایی زندگی کردن رو بی اینکه منتظر کسی باشم تا حمایتم کنه، از دنیا آموختم!

نه اینکه دلتنگ دوستام نشم، نه اینکه دلتنگ مزار مادر نشم، نه اینکه دلتنگ بوی امامزاده نشم، نه اینکه دلتنگ صدای همیشه طلبکار پدر نشم، نه اینکه دلتنگ مهمانی های مسخره ی گاهی اجباری فامیل نشم! نه خوب دلم تنگ میشه! دل من هم دل است! اما من تمام عمر را به دلتنکی گذرانده ام و به این نوعش عادت کردم!

کاش برنگردم! از صمیم قلب و با تمام وجود بر نگشتن و بریدن میخوام!

فردا به بابا زنگ می زنم، هر چند هیچ حرفی نداریم، هر چند اون همیشه طلبکاره و متوقع، هر چند اون همیشه بابا بودنش یادشه و دختر بودن من رو نه! حرفامون پنج دقیقه هم طول نمی کشه، هر چند هنوز اسم گیلانشاه رو اشتباه می گه! اما باید بزنم! با اینکه اصلا کارهای از سر وظیفه رو دوست ندارم اما باید زنگ بزنم! خیلی دلم می خواست صفحه تقدیم پایان نامه ام رو می خوند، مطمئنم اصلا فکرشم نکنه که پایان نامه ام رو به اونم تقدیم کردم، اصلا نمی دونم یادشه که من درس می خوندم و درسم تموم شده؟! هر چند که اون صفحه تقدیم رو هم اولش با تهدید استاد راهنمام نوشتم، اما بعدش خوشحال شدم از چیزایی که نوشتم همش عین واقعیت بود!

نظرات 8 + ارسال نظر
مهری پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 23:24

یعنی مهاجرت ؟؟
امیدوارم هر جا هستی آرامش و شادی داشته باشی . خوشحال شدم که همسر تون همراه ویار هستن حس خوبی داشت

ممنونم!
بله همسر تو مسیر های مهم و بزرگ حامی خوبیه!

فاطمه باران چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 22:46

سرن جان نمیدونم به چی دلت رو خوش کنم که بگم برگرد ولی غربت خیلی سخته

نرگس چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 11:17 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم ایشالا بری و موندگار بشی حتما برای خودت و گیلانشاهت بهتره انقدر دوستان خوبی پیدا میکنی که کمتر دلتنگی رو احساسش میکنی امیدوارم هرجا که میرید خوب وخوش باشید ودست خدا همیشه همراهتون باشه

سلام نرگس!
ممنونم!

مهرنوش دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 15:41 http://khurshidejavedan.blogsky.com

کجا ب سلامتی بارو بنه بستی؟؟؟؟؟
من عاشق اون زنهای درونتم..

داریم می ریم سفر اگه خدا بخواد و بطلبه!
فدای تو عزیزم! مشکلت حل شد مهرنوش؟!

مرجان دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 11:58

پس همسر چی؟ بدون اون بمونی؟

بی یار هرکز!

نیسا دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 10:01 http://nisa.blogsky.com

نمی دونم قراره کجا سفر کنی؟ از صحبت هایت فکر می کنم خارج از ایرانه، در مورد بازنگشتنت و حس هایی که گفتی بهت حق می دهم که چنین احساسی داشته باشی ولی چون خودم عاشق این خاکم بهت می گم بوی این خاک هم دل را باز می کنه و اگر بری با این احساساتی که من ازش سراغ دارم خیلی بیشتر از الان دلتنگ می شی البته این نظر منه شاید اشتباه باشه. ولی آرزو می کنم بهترین سفر را در پیش داشته باشی و هر آنچه که خیر در آن است برایت پیش آید.

منم امیدوارم سفر خوبی باشه و پسرجانم همکاری کنه!
برای بعد هم بعد تصمیم می گیریم! اما راجع به دلتنگی باید بگم میشه گفت من دائم الدلتنگم! جاش مهم نیست! هرجا باشم یه چیزی هست که دلم رو سخت تنگ کنه! حالا بعدترها بیشتر راجع بهش حرف می زنم نیسا جان!

نوشا دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 08:50

سلام عزیزکم
متاسفم که این همه دو جنبه ی "برو و بمون" رو خوب درک کردی.
و خب این یه قسمت خوشحال هم داره: ریشه های تو همسرت و مهم از همه گیلانشاه هستن
مثل بنفشه ها در آغوش بگیرش و برو
الهی هر کجا که باشی شاد و شاد و سرخوش و سلامت باشی

سلام نوشا!
مثل بنفشه ها! اینو یکی دیگه هم بهم گفته بود!
امیدوارم دنیا برامون یه نقطه امن و شاد بذاره کنار!

میثم دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 05:53 http://andisheh.blogsky.com

چون خودمم تو این فرآیند هستم: فک نکنم برنگشتن برای اونایی که صمیمت رو اینجا تجربه کردن، امکان پذیر باشه.

نمی دونم! شاید من خیلی انعطاف پذیر باشم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.