تو انگار جور دیگری عاشقی کردن را بلد بودی. جوری که فراموش شدنی نباشد.
مثلا اینکه در آهنگ و زمانی خاص خودمان را جای دهی، برای همیشه؛ و تا ابد، حتی وقتی هر کداممان راه خودش را رفت، آن آهنگ و آن زمان مال ماشد و ما را کنار هم درخود جای داد.
یا مثلا اولین غزلی که به قلبت فرو نشست وقتی بود که عاشق من بودی! حالا هر چقدر هم که هر کدام راه خود را رفته باشیم، هر چقدر هم که دور باشیم، هر چقدر هم که دلداده ی دیگری شده باشیم، مهر اولین غزلت به نام من زده شده است! چه بخواهی چه نخواهی!
فقط هم تو بلد بودی به عشق چنین فرجام تلخی دهی ! آنقدر تلخ و شور که هیچ طعمی درمانش نباشد.آه که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز لحظه هایی که تو در آن بودی پر درد است!
می شد آن روز ها بوی اردی بهشت بگیرند، اما بوی عرق تب می دادند و شرجی خفه کننده ی تنهایی. میشد راهمان یکی باشد و این همه مجروح در سفر نباشد و این همه زخم برتن. به هیچ جای دنیا بر نمی خورد اگر تو شاعر تر نمی شدی و من ...؟! من چه شدم راستی؟! بعد از آن آوار من چه شدم؟! تو در اوج دلدادگی و عشق، آنجا که باید مرهم می شدی و مراقبم می بودی، راهت را کشیدی و رفتی! حتی زحمت هیچ عذر و بهانه ای را به خود ندادی! هیچ! فقط رفتی!
ولی با تمام تلخ ها و درد هایی که به یادگار گذاشتی جور دیگری عاشقی بلد بودی!
خیلی زیبا نوشته ای زیبا و غمگین، لبریز از درد دوری و دلتنگی...
دوری خیلی وقته که دیگه برام درد نداره، اما دلتنگی چرا!
زیبا بود..