خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

بعد از مدت ها؛ باز برای گیلانشاهم!

راستش خیلی وقته که هیچ حرفی رو اینجا باهات نزدم. از وقتی که اومدی به زمین، اغلب وقتی خوابی، یا مشغول اسباب بازی هات هستی باهات حرف می زنم. اما حرف های امشبم برای الانت شاید کمی سخت باشه فهمش، یا رنج داشته باشه و دل کوچیکت نتونه از سر بگذروندشون. اینه اینا رو امشب اینجا می گم تا بعدنا که بزرگ تر شدی بخونیشون جان مادر!


پسرم هر وقت برایت مادری می کنم ، یاد لحظه ها و ساعت ها و روزهایی می افتم که مادرم دوست داشت برای پسرانش مادری کند و نشد.

یاد برادربزرگه می افتم که آخرین فرصت خداحافظی با مادر از او گرفته شد و حسرت آخرین دیدار در دلش ماند!

یاد برادر وسطی می افتم که روز عروسیش تنهای تنها لباس دامادی برتن کرد، با اخمی پر از غم بی مادری بر پیشانی اش!

یاد برادر کوچیکه می افتم؛ آه از دل او؛ آن روز که سوار بر اتوبوس شدم تا بازگردم برای زندگی، او با دوچرخه اش کنار اتوبوس با چشمانی پر ایستاده بود و با نگاهش قلبم را شرحه شرحه ساخت. انگار بر عکس آن چیزی که تصور می کردیم تنها او می دانست که روزهای با هم بودنمان رو به پایان آمد. گویی او را در برهوت نامهربانی رها کرده بودم!

هنوز غصه آن روز بر قلبم سنگینی می کند. هنوز هم بعضی وقت ها می گویم من باید او را نیز با خود می بردم.

آه از روزهایی که هیچ کس نبود سر پسران مادرم را در دامن گیرد تا کودکی کنند و گریه کنند بر دامان مادرشان.مادرم روزهای دامادی پسرانش را ندید! یا شاید دید اما نتوانست آنها را در آغوش کشیده و برایشان آرزوی خوشبختی کند.

راستش او خیلی کم فرصت مادری کردن داشت!

هیچ کس نمی تواند جای هیچ کسی را پر کند. من هم بلد نبودم برای برادرانم مادر باشم. جای مادر را که ابدا، هیچ کس نمی تواند پر کند.

محبت های مادرانه رنگی متفاوت دارند. قبل از دفاع خواب دیدم مامان از پله های دانشگاه داره میادبالا و از خوشحالی جلوی در سکندری خورد. فرصت آن روز هم از مادرم گرفته شد!

من برای حکمت خدا اینقدرها هم نمی توانم صبور باشم که چرا این همه فرصت باید از یک مادر گرفته شود؟!

تمام این ها را گفتم تا بدانی من قدر مادری کردن تمام لحظه هایی که با تو سپری می شوند را می دانم. قدر ساعت هایی که تو گریه می کنی و به آغوش من پناه می آوری، قدر تمام "دوس" هایی که به من می گویی و معنی اش می شود "دوستت دارم"!

کاش تو هم بدانی مادر داشتن چقدر می تواند در زندگی آدم تاثیر گذار باشد.

پسرم لطفا این جمله ای کلیشه ای اما مهم را از یاد نبر و گوش کن: قدر مامان و باباتو بدون!

قدر تموم لحظه هایی که با هم بازی می کنیم، با هم حرف می زنیم، با هم می ریم قدم می زنیم، با هم بستنی می خوریم، با هم سلفی می ندازیم. مامانی تو فقط یه بار می تونی هرچیزی رو تجربه کنی، چون تو هر سنی دنیا یه رنگ جدید داره برات.

من و بابات این روزها رو خیلی وقته پشت سر گذاشتیم، اما خیلی دوست داریم هنوز کودکی مونو. این روزهای با هم بودنمونو بیا از دست ندیم به راحتی!

من می خوام خیلی فرصت داشته باشم برای مادری کردن، خیلی بیشتر از اونچه که به مادرم داده شد؛ خیلی! خدایا این فرصت رو به من عطا کن!

پسرم این جمله رو خیلی وقت ها از من می شنوی، اما بازم می گم که یادت نره چقد برام مهمی؛ ممنونم که من رو برای مادری کردن انتخاب کردی!

نظرات 15 + ارسال نظر
آبانا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 01:06 http://abanac.blogsky.com

چه قدر زیبا و غم انگیز...
خدا مادرتونو رحمت کنه...

ممنون آبانا!
و مامان عزیزت رو برای شما محفوظ و سلامت بدارد! آمین!

سر سبزی دشت پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 11:52

مرسی عزیزم از محبتت از همراهیت و تشویقت ممنونم من همیشه توکل کردم به خدا وبا کمک خدا تونستم پشت سر بزارم همه بلاهایی که خانواده همسرم سر م آوردن ولی داغون شدم مریض شدم و پدر ومادرم رو تو تمام این سالها داغون کردم غصه من داغونشون کرد ابشون کرد وپیرشون کرد کاش میتونستم یک جوری براشون جبران کنم فقط ازط خدا برای همه و خودم و پدر و مادرم ارامش میخوام و خانواده همسرم رو هم واگذار کردم به خدا که جوابشون رو بده

دخترچه چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 15:44 http://moncoindesolitude.blog.ir/

خدا رحمت کنه مادرتون رو... مطمئنم خوشحاله از دیدن مادری شما.
انشاالله سالهای سال پسرتون از نعمت مادر و پدر به بهرتین نحو بهره مند باشه.

ممنون دخترچه!
ان شاء الله!

مریم دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:06 http://40years.blogsky.com

مادر ، مادری ... عشق آمیخته با درد و دلواپسی ، ثانیه به ثانیه شوق و اضطراب ، غرور و غم ... مادری ... مادری .... عشق ، اضطراب ، شوق ، نگرانی دمادم ، غم فرداهای نیامده ...

و این تکه های وجود ، این میوه های دل ، نورالعین ... تا خودشان پر و بال نگیرند و مادر و پدر نشوند درک نخواهند کرد !

مثل همون که بهمون می گفتن صبر کنید مادر پدر بشین متوجه میشین نگرانی هامونو!

اسفندونه دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 14:27 http://esfandooneh.blogsky.com

وای چقدر زیبا حست رو بیان کردی!!!! بغضم گرفت.
مادرداشتن بزرگترین نعمته که ما آدم ها داریم.

سپاس اسفندونه!
قدرشو بدون سفت بچسب بهش!

[ بدون نام ] یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 22:33

انقدر با این پستت دلمو سوزوندی
منم دورم از مادر و پدرم
دلم شرحه شرحه ست
داغونم
داغون
همش گریه میکنم

آدینه یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 14:48

خدا رحمتشون کنه
چیزهای خوبی گفتی,وقتی اینجا رو میخونم میفهمم دوستم چقدر بی مادر سختی کشید,گاهی از تو واسش حرف میزنم,واقعا ممنونت هستم

خدا عزیزانت رو برات حفظ کنه.
ممنون که اینقدر نسبت به من مهربونی آدینه!

نیسا یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 12:39 http://nisa.blogsky.com/

خدا مامانتو رحمت کنه، ...اشکام سرازیره...

ممنون نیسا!

سر سبزی دشت یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 12:36

میدونی سرن من برخلاف نظر پدر ومادرم ازدواج کردم وخیلی تو زندگی مشترکم سختی کشیدم خیلی اذیت شدم ولی خیلی تحمل کردم مادرم به خاطر من مریض شد پدرم ده سال پیر شدم من از شوهرم وخاناوده اش خیلی بالاتر بودم خو هستم اونا خیلی اذیتم کردن اونقدر بلا سرم اوردن که میگفتن ما فکر میکنیم تو میزاری میری با بلاهایی که سرت اوردیم ولی تو موندی خیلی صبوری کردم و خدا جواب صبرم رو داد بالاخره الان چند سالیه که باهم بهتر شدن البته هنوز ازارا دارن کمت مادرم تو تمام این مدت غصه خورد وگفت طلاق بگیر اما من موندم چی بگم الان هم که اونا خوب شدن مادرم فراموش نمیکنه و با من بد شده وکافیه حرف بزنم ازدواجم رو به رخم میکشه میگه رفتی با یک بی سواد گدا ازدواج کردی تو نمیخواد به من یاد بدی چطوری رفتار کنم دقیقا درسات میگه من لیسانس شوهرم سیکل پدرم پولدار خانواده شوهرم متوسط سرن چی بگم چی بگم که خودم کردم خودم که لعنت بر خودم باد البته بگم مادرم هیچ وقت باهام دوست نبود هیچ وقت همیشه خشک وجدی شاید اگه دوست بود من اینطوری انتخاب رو نمیکردم.

واقعا شرایط سختیه! من می تونم خودم رو جای مادر و پدرت بذارم که چه آرزوها که نداشتن برات و برباد رفت. بچشون اذیت میشد وکاری از دستشون بر نمی اومد.
خودمو جای تو میذارم و بهت حق میدم که مهم ترین تصمیم زندگیتواحساسی گرفتی.
اما مهم اینه که داری میسازیش. تنها و محکم. به خودت ایمان داری. همیشه همین طور باش. همینقدر مصمم و سازنده!

په پو شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 21:17 http://aski-ewin.blogsky.com

خدا مادرتون رو بیامرزه و شما رو برای پسرتون نگه داره. زندگی شیرین و آرامی رو براتون از خدا می خوام.

ممنون په پو!

ماهی شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 17:02

بسه سرن قلبم ترکید

سر سبزی دشت شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 10:38

عزیز دلم من مادری دارم که اصلا نمی تونیم باهم دوست باشیم

حیف! صدها بار حیف که این فرصت ها داره از دست میره!

سرسبزی دشت یه چیزی بگم: اما نمی دونم چقدر می تونه عملی باشه ها! صرفا یه پیشنهاده تا بعدنا یه موقع، یه جایی که با خودت خلوت کردی و مامانت سفر دوباره اش رو شروع کرده پشیمون نباشی، تو پیشقدم شو، تو براش مادری کن براش دختری کن!

سر سبزی دشت شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 09:40

سلام عزیزم خوبی نداشتن پدر ومادر واقعا سخته خیلی دردناکه خدا روح مادرت رو شاد کنه ولی چه میشه کرد خدا برای هر انسانی یک سرنوشتی رو مقدر کرده عزیزم یک چیزی بهت بگم من هم پدر ومادر م رو خیلی دوست دارم اما میدونی مادرم یک خانم خیلی جدی و خشکی هستش وما اصلا با هم رابطه خوبی نداریم البته من مادرم رو به عنوان مادر دوست دارم خیلی زیاد خیلی زیاد اما مادرم خیلی جدی وخشکه همیشه دره برای من امر ونهی میکنه و تو جمع تحقیر میکنه منو مثل یک معلم که با دانش آموز برخورد میکنه

سلام سرسبزی دشت! خداوند همه پدر مادرا رو برای فرزندانشون نگه داره!
خوب به نظر من مادرای نسل ما نوع مادری کردنشون با ما متفاوته. اما من فکر می کنم مادری که به فرزندش محبت زبانی نمی کنه (چون در عمل و قلبا همشون عاشق بچه هاشونند) اون هم یه مدل دیگه داره فرصت های مادری کردن رو هدر می ده!
با نوع رفتار مامانت در عوض تو متوجه میشی که با فرزندت جوری باشی که دوست داری و سزاوارشه. و البته سزاوار نام مادریت!
ممنونم که هستی سرسبزی دشت!

فاطمه باران جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 18:47

کاش بتونیم قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم واز همه مهمتر شاکر خداوند مهربون باشیم
سرن جان خیلی سخته در برابر حکمت های خداوند صبور بودن ولی باید از خودش کمک بگیری که ان شالله بهت صبرش رو بده و جور دیگه و از جای دیگه برات جبران کنه

صبرش که بهم داده شده که این همه زمان گذشته و من دارم نفس می کشم، زندگی می کنم و از زندگی لذت میبرم.

مگهان جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 02:35 http://meghan.blogsky.com

چه نامه ی دلنشین و غم اندودی...
چقدر دلم برای تک تک مادرهایی که فرصت ها ازشون گرفته شد گرفت، یکی از چیزهایی که به راحتی می تونه بغضیم کنه نوشتن از نبودن مامانهاست...
باشی برای پسرت الهی...الهی نوه و نتیجه ت رو بغل بگیری مامان گیلانشاه ^-^

نبودن مامان ها تو تمام مراحل زندگی سخته! این رو از دایی هام شنیدم که دیگه سن و سالی ازشون گذشته بود وقتی عزیزم به رحمت خدا رفت.
آمین برای دعای دیدن بچه های پسرم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.