مادر و پسری رفتیم بیرون! تا از این عصرهای دیر شب شونده بیشتر استفاده کنیم!
طبقه بالای پاساژ از شیرین عسل برای پسرک کمی چیز میز خریدم و نشستیم تا بعد پیاده روی و بازی خستگی در کنیم!
قبل بیرون اومدن از خونه با حال سنگین زدیم بیرون! توی ذهنم هی آهنگ "تهی" می رفت رو ریپیت: خدایا مرسی، خدایا مرسی! اما ته تمام مرسی ها گفتم منتظر چی هستم! سخت منتظرم!
ساعت پاساژ، 8:45 شب رو نشون می داد و پای به خونه رفتن نداشتم! هی منتظر بودم! تلفنم زنگ خورد! یهو همه جا غرق شد توی چشمام! از اون ور پسرک هی می گفت مامان میشه در اسمارتیزم رو برام باز کنی! همینجور غرق شده و هق هقی گفتم: میشه خودت بازش کنی مامانی تا من روبراه شم و باهات حرف بزنم!؟ دیگه چیزی نگفت و خودش در قوطی رو باز کرد و به رفت و آمد آدم های طبقه پایین نگاه کرد! چه خوب که طبقه بالای این پاساژ اغلب خلوته! آقای مغازه ظرف فروشی هم داشت تعطیل می کرد! - ای بابا دوباره برگشت تو مغازه! برو دیگه! همین جور که داشتم حرف می زدم و سرم را پایین و تقریبا تو یقه ام گرفته بودم و با یه دستمم داشتم تو کیفم دنبال دستمال های لعنتی همیشه مخفی و گم گور، می گشتم، دیدم که یکی با جعبه دستمال کاغذی جلوم ایستاده! دستمال برداشتم و تشکر کردم!
تلفنم قطع شد؛ چندتا نفس عمیق کشیدم، عینکم رو با گوشه روسریم تمیز کردم؛ تمومش کردم و شروع کردم با پسرم حرف زدن!
چشمم افتاد به همون آقا و با سر دوباره تشکر کردم! یهو بلند گفت: ایشالا که چیزی نشده؟! گفتم: نه مهم نبود! اما تو دلم گفتم: چرا بیا بشین بذار یکم درددل کنم و بعد برم و دیگه هیچ وقت پام رو اینجا نذارم!
پ.ن: سختی همیشه ایمان رو بیشتر میکنه! اینو یادم نمی ره: " امیدت به آنچه نداری بیش از چیزی باشد که به آن امید داری!"
سرم عزیزم انشاالله که خیر باشه خیلی ناراحت شدم با خوند پستت، الهی هیچ وقت غم تو دلت نیاد عزیزم غصه نخور.
الهی که خیره! دعامون کن بیضا
عزیزم بعد از هرگز اومدم بهت سر بزنم این نوشته های غمناک رو دیدم
نگرانت شدم
خوبی حالا ؟
گل پسر خوبه ؟
کاری از من برمیاد ؟ حتی اگه نتونم باغچه خراب خودم رو بیل بزنم
جانم عزیزم...
منم ناراحت شدم
الان حالتون خوبه؟
بله فرانک! غم ها را عبور می دهم!
همه مان درگیر غم های ریز و درشتیم!
سلام سرن عزیزم
منم حس رافائل را ب وبت دارم
تقریبا هر روز بهت سر میزنم
واقعااااااااااا دوست دارم بخونمت و میخونمت
جمله پی نوشتت چقدر ثقیل بود و درست درست درست
به خدای بزرگ می سپارمت و برات آرامش ، آسایش و دلخوشی میخوام ازش . آمیــــــــــــــن یا رب العالمین
سلام مامان بچه ها!
ممنون که بهم سر می زنی! مایه مباهاتم شد!
پی نوشت هم یه روز که خیلی بهش احتیاج داشتم مخمور برام نوشت، و منم نوشتمش جلوی چشم گذاشتم تا یادم بمونه
الان از اون وقت هاییه که نمی دونم چی باید بگم اما برای آرامش همگیمون دعا می کنم
ممنونم مارال
سلام سرن جانم
و زمزمه این جمله " و لسوف یعطیک ربک فترضی " زیر لب کفایتت می کند
اما همیشه ایمان به اینکه او سمیع است و می شنود . می شنود و اجابتمان می کند . می شنود و آرام جان عطا می کند، می شنود و ذهن و دل و جانمان را روشن می کند و راهها را می گشاید آنگونه که نمی دانیم و راه حل ها را الهام می کند کفایتمان می کند
سلام مخمور جان
واقعا و با تمام پیش آمدها دلم فقط به خود بزرگوارش گرم است که تنها وسیله ساز خود بزرگش است!
سلام دوستم انشالله خدا مشکلت رو حل کنه توکل به خدا میشه لطفا به بچه ات اسمارتیز ندی چون اصلا پزشهکها تایید نمیکنند همش رنگ ها مصنوعی هستش لطفا ببخشید جسارت کردم و نظرم رو گفتم چون بچه تو با بچه خودم هیچ فرقی نداره . زنده باشه گل پسر ناز و فهمیده من از طرف من ببوسش
سلام سر سبزی دشت! ممنونم حتما حل میشه!
باشه چشم سعی می کنم ندم! سعی می کنما
الهی همه چیز ختم به خیر میشه.
براتون بهترین هارو آرزو می کنم
مرسی الهام! و الهی آمین!
ممنون از فرستادن انرژی مثبتت
این رو از وبلاگ آشتی برات اینجا میزارم. امیدت به خدا باشه عزیزم.
دل بــســـپــار به آتشی که نمى سوزاند ابراهیم را
و دریایى که غرق نمی کند موسى را
نهنگی که نمیخورد یونس را
کودکی که مادرش او را به دست موجهاى نیل می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد، نمی توانند
متشکرم زیبا جان!
امیدم فقط به اوست که از هر گیروگوری خودش راهم برد
نمیدونم چرا هر بار میام تو وبلاگت احساس میکنم یه غم و تنهایی بزرگی رو داری با خودت حمل میکنی.
فقط دعا میکنم هرچه زودتر این کوله بار غصه رو از روی دوشت بذاری پایین و با شادی تمام بخندی و از زندگی و بودن در کنار پسرت لذت ببری.
رافی مهربون!
غم و غصه رو همه دارند! اما ازش عبور می کنیم! اونی که باید دستمونو بگیره همیشه حواسش بهمونه!
ممنون که دعا می کنی و چقدر لازم دارم دعات رو!
سلام عزیزم ایشالا که اتفاق حادی نباشه دلم ریش شد چی شد آخه امیدوارم به خیروخوشی برطرف بشه ،منم امشب خبر درگذشت مادر دوستم رو شنیدم خیلی ناراحت شدم.
سلام نرگس جان! ایشالا که ختم به خیر میشه! ناراحت شدم اما تموم شد ناراحتی ام! آدم بالاخره راهی پیدا می کنه که عبور کنه!
خدا رحمتشون کنه، تنها مرگه که چاره ای واسش نیست! خیلی مصیبت بزرگیه!
تازه وبلاگتو دیدم
حتی قدیمی تره روهم پیداکردم
خیلی از زندگیت نمیدونم
اما برات دعامیکنم همیشه سالم و سرحال و شادباشی
غم بده.دوسش ندارم
برای هیچکسم نمیخام
چقدر پسرت فهمیده است.چقدربچه ها خوبن.حتی بهترازبزرگترا
سلام ممنونم که خوندیم! و ممنون تر که دعا می کنی!