چهارشنبه عصری که گذشت رفتیم ولایت! با خودم کنار آمدم که هوا گرم است و شرجی و مرطوب. اصلا این قدر ذوق و هیجان داشتم که تمام این ها رفت به حاشیه!
پنج شنبه صبح که پاشدم رفتم سر مزار مامان! یک دبه خالی کنار شیر آب بود! پرش کردم و رفتم شستم همه مزارهای فک و فامیل را . از مامان شروع کردم و رسیدم به پسرخاله، هوا گرم بود و پسرم هم کنارم ایستاده بود. نمیشد بنشینم و دل سیر حرف بزنم باهاشان! همانطور که دبه آب را می ریختم روی مزارش سلام کردم و گفتم: امروز دامادی تنها برادرت است! چقدر دوست داشتم روزی گوشه ی سفره عقد را بالای سر تو می گرفتم! در لباس دامادی برق خنده و نگاهت قند توی دلم آب می کرد و شانه ات را می بوسیدم برایت آرزوهای خوب خوب میکردم مثل خواهری که هرگز نداشتی! اما امروز می رویم که دامادی برادرت را جشن بگیریم!
هشت تیر امسال برای خانواده مادری من شبی بود پر از شادی! دو عاشق بی نظیر و بی نقص بعد از دوازده سال با هم یکی شدند! دوازده سال زمان کمی نیست برای با هم ماندن، به پای هم ماندن!
جای خیلی ها خالی بود! مامان، بابابزرگ، عزیز و «ص» به عنوان تنها برادر داماد! اما ما سعی کردیم این خالی بودگی برای خاله وسطی زیاد به چشم نیاید!
چه عاشقانه ماندگاری
روح مادر عزیزت شاد باد و عمرت طولانی و پر سلامتی
سپاس!
خدا مامان مهربونت را رحمت کنه.
عروسی دایی جان هم مبارک باشه. همیشه جمعتون به شادی و عروسی عزیزم.
ممنون نیسای مهربونه
البته جشن پسرخاله جان بود
انشالا که روزهای زندگیت پر باشه از اتفاقهای خوب.
۱۲ سااااال!!!!چقدر با اراده. مبارکشون باشه الهی.
ممنونم!
سلام عزیزم خدا همه عزیزانت رو رحمت کنه ، چه عشق قشنگی دوازده سال به پای هم صبر کردن عشقشون پایدار ومانا چه کار خوبی کردین خدا دلتون رو شاد کنه
ممنون نرگس، ممنون
خداراشکر
اتفاقا عروسی خواهرکوچبیکه منم بودش
خداراشکر اینا هم عاشق و معشوق بودن و متاسفانه جای مادرم خااالی بود. روح تمامی مادران سرزمینم شااااااد آمیییییییین یا رب العالمین
ایشالا که خواهر کوچیکه خوشبخت بشه، شما هستی کنارش و این خودش یه دلگرمی بزرگه
سلام همیشه به عروسی،منم به تازگی وبلگ زدم برای خودم دوست داشتین بخونین
سلام پروانه، فکر نمی کردم دیگه کسی وبلاگ بسازه هنوزم، حتما میخونمت