خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

زخم بستر

آدم های محدود با گنجایش محدودتر! منم جزو همین دستۀ بزرگم؛ چون دستۀ دوم گمون کنم تعدادشون کمتره! هنوزم وقتی میشینم درددل می کنم و از گذشته حرف می زنم یادم می آد که چه جوری رفتم دنبال زندگی و بخت، دلم می گیره، مث همون روزی که فهمیدم که چه برخورد نا عادلانه ای در حقم شد.اون موقع که داشتم پا می ذاشتم تو مرحله جدید و جدی زندگی، نمی دونستم بعضی چیزهای خیلی کوچیک چه تاثیر بزرگی می تونه روی روح و قلبم بذاره و تا ده سال بعد از گذشتن ماجرا هنوزم همونقدر یادآوریش درد و عقده داشته باشه برام! هنوزم حس می کنم رفتاری که بهم روا داشته شد، رفتار در مقابل یه بچه یتیم بی کس و کار بود، آسون گیری های بی اندازه ای که اگر در مورد خودشون یا فرزندانشون میشد هرگز اجازه نمی دادند! من هم اجازه دادم اینقدر دست یافتنی و زود حاصل شدنی باشم!

اما حالا هم که نمیشه برگشت به گذشته، هیچ کاری نمی تونم بکنم که این دردها رو بریزم دور!  پنج شش سال بعد از ازدواج - یا حتی بیشتر از اون- یه روز که داشتم دوباره نداشته های همیشه در رویامو با اشک و دلخوری مرور می کردم برای همسر، با دلخوری بییشتر و تلخی و یکم عصبانی گفت: خوب بیا، بیا بریم لباس عروس بپوش و برو آرایشگاه و عکس بندازیم، یه برآورد هزینه کن!؟ ببین چقدر میشه! فقط تموم کن! (البته این جملۀ آخر رو تو دلش گفت!)

دردم بیشتر شد، خیلی بیشتر، حالا انگار همه منتظر بودن تا مسخره ام کنند یا نه حداقل، با پوزخند نگاهم کنند! با گریه گفتم: حالا دیگه، حالا؟!

بعد انتظار دارم یه مامان آروم و خوب و دوست داشتنی هم باشم!


نظرات 5 + ارسال نظر
آبگینه شنبه 20 آذر 1395 ساعت 09:43 http://abginehman.blogfa.com

اینکه دوس داشتی مراسم و ... داشته باشی حق مسلم تو بوده. خواهره من هم هنوز که به عروسی میرود دلش از اینکه مراسم نداشته میگیره. کاش مردا این چیزا رو درک میکردن

خب تقصیر خودمم بود آبگینه!
زیادی هول شده بودم تو اون موقعیت، که مبادا چنان اوکازیونی رو از دست ندم با درخواست بچه کانۀ لباس و از این جور کارها!

زینب سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 01:09

خیلی دلم گرفت از خوندن این پست. کاش آقایون یکم درک می کردند ما خانمها رو. ولی عزیزم خیالت راحت این آدمهایی که دلشون اومده یک عروسی رو ازت دریغ کنند مطمئن باش اگر عروسی میداشتی یک جور دیگه ای از دماغت در می آورند. کم نشنیدم عروسهایی که میگن اون شب بدترین شب زندگیشون بوده یا تا دم آرایشگاه با داماد داشتند بحث می کردند چون از خونه به آقا خط دهی می شده....

ولی ببین اگر پیشنهاد شوهرتو جدی نگیری اون فکر می کنه تو هم برای خودت اهمیت قائل نیستی فقط میخوای نق بزنی. پیشنهادشو سرهوا بزن لباس بپوش برید آتلیه چند تا عکس بندازید. گذشته برنمی گرده ولی شوهرت یاد میگیره برای خواسته هات احترام و ارزش بگذاره.

ممنون از همدردیت زینب جان!
اما پیشنهاد همسر مربوط به پنج شیش سال قبله، اونم وسط جر و بحث که این جور وقت ها زیاد نباید رو حرف و قول آدم ها حساب کرد از اون موقع تا الان فقط گاهی خودم یادم میاد و به خودم یا تو خودم غرشو می زنم!

نیسا دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 15:31 http://nisa.blogsky.com/

کاملا درکت می کنم. رفیق.
درونهای آروم و بی دغدغه ساده ازدواج می کنند ، تو بسیار بی آلایش و مهربون و ساده نگر بودی. از خودت خرده نگیر، این خصوصیات را هر کسی نداره.
دلم برای نوشته هات تنگ شده بود. ممنون که می نویسی.

ممنون که میخونی

سپیده دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 12:33 http://otagheaabi.blogsky.com

همسرهامون راست می گن سرن! یه جا باید تمومش کنیم. و شروع کنیم بقیه شو.
ماها داریم خیلی ضعیف عمل می کنیم.
لباس عروسی نپوش! همه لباس عروسی پوشیدن و تو نه؟ خب تو حالا کاری بکن که دیگران نکردن!
من با لباس مهمونیم می رم آتلیه و عکس ها ی دو نفره و سه نفره می گیرم.
من فیلم های تکه تکه از خوشیهای روزانه می گیرم ... از مراسم های مختلف... از خانواده های سه نفره مون و می دم یه عکس میکسشون کنه و هر سال یه سی دی واسه اون سال درست می کنم.
من لباس های سیاه و کرمم رو می ذارم کنار و قرمز و فیروزه ای می پوشم.
من "همیشه" -بی اغراق در تمام لحظه ها - شیک و زیبا می پوشم و به موهام عطر می زنم.
من ماهی یک جایزه ی کوچیک برای خودم می خرم.
من هر روز با پسرک به پیاده روی شکر گذاری می رم! ده دقیقه! و ازش فیلم می گیرم و یک صفحه ی اینستاگرام براش می سازم و خودم رو مقید می کنم هر روز، هر روز یه فیلم سه دقیقه ای ازش بذارم.
من دست برمی دارم از گذشته ای که دیگه دست من نیست. دورش نمی شه انداخت. اما می شه گذاشتش کنج جیب و روش کشمش و نخود ریخت و راه افتاد ...

آفرین سپیده! آفرین که اینقدر شکرگزاری! آفرین که این همه خودت رو دوست داری! آفرین که این همه زندگی کردن بلدی!

مهرنوش دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 10:16 http://khurshidejavedan.blogsky.com

اینچیزایی ک گفتی بنظرم کاری ب مادرخوب بودن نداره ها .
مطمئن باش اگر عالیترین مامان دنیانباشی خوبترینش ک هستی...
چرا غصه گذشته رو باید خورد؟میدونم دردناکه ک همین کارای انجام شده و تصمیم های گرفته شده توی گذشته الان مارو ساخته ولی چ میشه کرد؟؟

خوب این غصۀ دایمی گذشته رو خوردن نشون می ده که من زندگی کردن رو یاد نگرفته ام،

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.