خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

اتفاقا احساس سرخوردگی هم نمی کنما!

شنبه عصر با پسرم قراره بالاخره بریم یه عید دیدنی کوچولوی یه ساعته! الان دارم فکر می کنم چه شیرینی ای می تونم بپزم براشون ببرم! اصلا بپزم یانه! برم از قنادی بخرم بهتره یا نه، محبت خونگی ببرم بهتره؟!

آدم بیکار هی وول می زنه تو خودش و گذشته! هی می چرخه و می چرخه تا یه نقطه ای چیزی پیدا کنه و روزها بهش فکر کنه. اینقدر شب ها بیدار میشینم که روزها نمی فهمم کی روز شد. فقط هی با عذاب وجدان به ساعت نگاه می کنم که داره می ره و می ره! دارم می شم شکل اون بنده خدایی که تغییر پوزیشن کلا براش سخت بود. مثلا از خونه بیرون اومدنش مصیبت بود، بعد وقتی می اومد بیرون دیگه دوست نداشت بره خونه!

تغییر و خرید پیشتر ها خیلی خیلی خوشحالم می کرد و سر ذوقم می آورد، اما الان نمی دونم چرا خوشحال نمی شم. یادته گفتم من همه عمر ترسیدم!؟ اینم احتمالا یکی از اون ترسهاست! ترس وقوع اتفاق ناخوشایند پس از خوشی کوتاه! که البته خیلی هم بیمارگونه است این قبیل ترسها!

تازه این مدلی هم شده ام که مثلا بعد از انتخاب ارغوانی و جاگیر شدنش تو فضای خونه، تازه می گم: الان یعنی انتخاب خوبی کردم؟بعدم هی می گم: آره بابا! ببین چه قشنگ شده! پشت بندش باز می گم: خوب اگه خوشگله چرا ذوق نمی کنم!؟ بعدم اصلا ولش می کنم و میشینم به چرخیدن تو خودم! میشم یه پر! اینقد سبک شده درونم که میشم یه پر و می رم هر جا که دلم خواست! هرجا که دلم خواست!

می رم 24 سالگی و لباس عروس! آه ه ه ه ه ه! لباس عروس! کی می خواد این غصه و حسرت دست از سر دلم برداره؟! خیلی زشت میشه مادربزرگ بشم و بازم دلم لباس عروس بخوادها!

در پی همین زشت بودن، دست برمی دارم از سر لباس عروس و صاف میام سراغ روز تولد پسرجانکم! آخ از گلی که هیچ وقت عرق آن همه درد را از تنم نزدود! آخ از گلی که نبود! اینم زشته! فردا روز که از قضا بازم مادربزرگ بشم، این حسرت میشه حسادت! پس اینم هیچی!

اصلا همه دنیا به هیچی! همه دنیا به هیچی!

نظرات 7 + ارسال نظر
مگهان دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 17:19 http://meghan.blogsky.com

هیچ وقت عاشق لباس عروس نبودم... یعنی بودم ولی تو بچگی
احساس می کنم خجالت می کشم از پوشیدن همچو لباسی...

عزیزکم، قول بده بیشتر بیرون از خونه باشی، اینجوری تغییر پوزیشن کم کم برات ساده میشه فکر می کنم، خب چرا اونجا نیستم برنامه های شاد و مفرح(!)بذارم برای مامان کوچولوی رشتی؟

خوب انگار من هنوز تو بچگی موندم! چون لباس عروس رو دوست دارم هنوز!
یه جور معصومیت می بخشه به عروس، اینشو دوست دارم!

قول میدم و دارم انجام میدم. همین کوچه های دورو بر می چرخیم باپسرجانکم! آخ اگه بودی! یا اصلا آخ اگه ما رشت بودیم!

مریم دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 23:51 http://marmaraneh.blogfa.com

سرن بی خیال، این فکرهای سخت سخت را فقط باید بی خیال شد، میخوره آدمو.

فاطمه باران جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 18:52

نمیدونم سرن جان چرا این پستت رو خوندم بی اختیار اشکهام سرازیر شد باز خوبه شما دست به قلمی منکه حس نوشتنم ندارم وهمه رو تو صندوقچه ی دلم جا میدم نمیدونم این صندوق بالاخره کی پر میشه

سلام فاطمه باران؛
همین گریه کردن هم برای سبک شدن خیلی خوبه! اما بنویس. نوشتن خیلی خالی تر می کنه آدم رو. اولش کمی سخته چون ذهن عادت نداره اما بعد که می نویسی راحت میشه! مهم نوشتنه سبک مهم نیست! کلاس و محک سبک شناسی نیست که اینجا! همین که از دل بیاد کافیه!

سپیده سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 14:09 http://otagheaabi.blogsky.com

ببین
همین امروز برو یک لباس زیبا بدوز...
فیروزه ای ...

نیسا سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 12:13 http://nisa.blogsky.com/

سلام سرن عزیز. یه پیشنهاد؛ می تونی شیرینی نخود چی بپزی برای این روزها خیلی خوبه. منم تو فکرشم واسه یه عزیز بپزم. منم در لباس عروس هنوز موندم!
با پسرخوشگلت بعضی روزها برو پارک و هوایی عوض کن. من تعطیلات آخر هفته که می مونم خونه همین حس را دارم.
راستش گاهی وقت ها از خودم می پرسم چرا برای فلان چیز خوشحال نشدم مگر غیر از این بود که قدیما خیلی دوسش داشتم.
ضمنا بازی کردن با یک پسر خوشگل کوچولو خیلی شادی میاره ها. خوش بحالت که چنین لحظاتی را داری. خدا پسرت را زیر سایه اش حفظ کنه.

سلام نیسا!
خودم دوست دارم براش یه چیز متفاوت تری درست کنم! مث تارتلت، یا مثلا مافین! اما آخرش چکار کنم نمی دونم!
موندن تو لباس عروس هم خیلی حس بدیه! خیلی!
با پسر جان هم اغلب عصز ها می ریم پیاده روی دور و بر خونه!

مهرنوش سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 11:00 http://khurshidejavedan.blogsky.com

بنظر من ارغوانی انتخاب فوق العاده عالی هست..
بنظرم ببین درست کردن کیک خونگی بهت حس خوبی میده؟اگر میده ک حتما اینکارو انجام بده...
منم از اون دسته آدما هستم ک تغییر پوزیشن برام سخته

امروز یه مهمون داشتم که خیلی تعریف کرد! مطمئن تر شدم به اینکه انتخاب خوبی کردم.
کیک خونگی هم خوبه ها با روکش خامه وماسکارپونه!! به اینم فکر می کنم!
آخ از این تغییر وضعیت، اصلا خیلی سخته1 خیلی ! همشم از تنبلی نیستا

عابر سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 10:23

عزیزم
یه داستانی از خودم براتون تعریف میکنم( من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست. تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی) من هیچوقت در مورد کادوهایی که همسرم به خونواده اش میده و پو ل و ... سئوال نمی پرسیدم همش می گفتم در شان من نیست این قبیل سوال ها،تا سال گذشته که ما به خاطر خرید خونه واقعا نوک به نوک شده بود دخل و خرجمون ، باز هم همسر من یه وسیله بزرگ خونه کادو به مامانش داد ، من هی می گفتم در شان من نیست که چند خریدی و چرا خریدی تو این اوضاع ولی یهو به خودم اومدم دیدم ۲ هفته گذشته یکی داره تویه من خودشو میکوبه به در و دیوار ، منم پتانسیلش دارم بزنم همسرمو بکشم، یه عزیزی بهم گفت نگو تو شان من نیست که اگه نبود الان حالت نباید اینطوری باشه، همون روز به خودم قول دادم به جای اینکه زیر شعارهای روشنفکرانه خم بشم ، حرفمو بزنم حداقلش اینه که اگه منجر به کدورت هم شد اون هم قد من نه ، نصف من یه حرصی بخوره، به دلت هم حق بده که یه سری چیزها رو بخواد ، بیچاره گناه نکرده که زیر مجموعه عقل شماست

ممنونم عابر!
ممنونم از داستان به موقعت!
مشکل من اینه که می ذارم بعد از اووووووووووه چند سال بعد می گم که دیگه به درد نمی خوره! یعنی به قول لاله دیگه نه به درد دنیام می خوره نه آخرتم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.