-
مدارا
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1404 03:19
این روزها خانوم خانه ام. یک سال و نیم است که دوباره ورزش را شروع کرده ام . تقریبا سه یا چهار روز در هفته بعد از رساندن جان به مدرسه . در این مدت تلاش می کنم بشقاب غذایی تا جایی که حالش باشد سالم باشد . البته که بعضی وقت ها خودمان را لایق خوردن ناسالم ها می دانیم . ولی همین شده مجالی برای ساخت غذاهای ساده با ارائه ی...
-
قول
شنبه 13 اردیبهشت 1404 16:01
جان هنوز آبریزش بینی اش ادامه دارد قرمه سبزی ناهار را در سه بشقاب باقی مانده گل گندمی مامان که تازه به دستمان رسیده خوردیم . هوا ابری و مطبوع . جان حمام کرده و بوی گل می دهد. صبح با سر و صدای پدر و پسر از خواب پریدم . دوباره دراز کشیدم . جان کنارم دراز کشید و پرسید مامان عصبانی شدی؟ گفتم نه فقط سرم درد می کنه یکم...
-
پیشاهنگ افتخاری
شنبه 13 اردیبهشت 1404 03:22
تعطیلات قبلی سه روز با جان وگروه پیشاهنگیش رفتم بیرون شهر البته اینقدر دور نبود و شب ها می تونستم برگردم خونه . رفتنمهم به خواست گروه بود برای کمک . تجربه خوبی بود . دفعه چندمیه که همراهیشون می کنم . روز آخر هم یه دستمان گردن پیشاهنگی بهم هدیه داده شد به پاس زحمات قابل توجهم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 بهمن 1403 03:03
آدمچقدر گاهی دور میشه از یه روزهایی از خودش مثلا من خودم رو سیزده سال پیش تصور می کنم سال هزار و سیصد و نود ، تو خونه ی طبقه چهار که فکرمی کردم کله ی برجمیلاد که از پنجره پیدا بود شنونده ی حرفهامه و حالا یه اقیانوس فاصله اس بینمون . اصلا رویاهام اینی بودکه الان توشم؟ نمی دونم اصلا یادم نیست. میز وسط آشپزخونه با...
-
مامان رییس جمهور
چهارشنبه 19 دی 1403 20:10
ر وزگار در حال سپری شدنه خیلی روزها به این فکر می کنم که زندگی همین طور به سرعت طی شد و هیچ دستاورد ویژه ی مخصوص به خودم توش نداشتم . حس لمس شدگی دارم. به مرحله ی پذیرش این ماجرا رسیدم. برخی چیزها در زندگی ما پایان پذیرفت. علی رغم تلاشهای من قد درک و بلدیتم، تمام شد. این که چه چیزی تمام شده را نمی گویم چوندوباره...
-
بیستم اسفند . ده سالگی
دوشنبه 21 اسفند 1402 02:59
تولد ده سالگی ساده اما زیبا برگزار شد در کنار عمه و پسرعمه ی “جان” و دوست مورس . جان از بین هری پاتر وپیکاچو، دوست داشت طرح پیکاچو روی کیکباشد. دوست مورس عکس های زیادی از جان انداخت . جان من ده ساله شد . آرزو کرد و شمع فوت کرد . کادوهایش را با لذت باز کرد نشستیم دور میز و کیک و چای قهوه خوردیم . بعد هم رفتیم به...
-
ده سالگی پیش رو
سهشنبه 15 اسفند 1402 02:58
یکشنبه فکر می کردم تعطیلات جان به پایان رسیده و از دوشنبه دوباره مدرسه و صبح و بدو بدو و روتین همیشه شروع می شود اما وقتی دوباره تقویم منطقه را دیدم ، متوجه شدم که تعطیلات یک هفته دیگر باقی است که البته الان در همان هفته ی دوم هستیم . جان خیلی خوشحال شد. امروز دوتایی رفتیم یک مرکز خرید که با هم باشیم و از خانه زده...
-
ما زن های دنیا
سهشنبه 1 اسفند 1402 12:17
چهارشنبه ها که جان رو می برم برای کلاس موسیقی ، خودم میرم توی کافه ، همون کافه ای که سه شنبه ها داوطلبانه توش کار می کنم هفته ی گذشته که نشسته بودم و سرم تو کتاب دفترم بود مدیر کافه اومد کنارم و دوستش رو بهم معرفی کرد که نویسنده است و می خواد به کتاب بنویسه و اگه تو اجازه بدی تو اولین شخصیت توی کتاب باشی قبول کردم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذر 1402 02:12
من قلب می اندازم روی کاپوچینوها و نفر بعد پودر شکلات می پاشد روی قلب ها
-
دوتا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
دوشنبه 13 آذر 1402 03:14
برای من خاطره ی اولین عاشقانه بود خواندنِ ترانه ی کولی راس ساعت هشت هر شب وقتی به ماه نگاه می کردم حالا خواننده اش از دنیا رفت و رفتنش دَنگی است در ذهن که چقدر از آن عاشقی گذشته ! اوووواَه چقدر مو سفید شد ، چقدر خط به چهره افتاد چقدر دور شدم از آن دخترک سفید که از خوردن داروهای اعصاب ورم کرده و گم گشته به نظر می رسید...
-
عصرهای سه شنبه که می شود
پنجشنبه 9 آذر 1402 16:28
یک کارداوطلبانه پیدا کرده ام یک روز عصر توی هفته توی یک کافه ی دنج محلی. عطر irrésistible را می زنم تا همان زنی باشم که پشت ماشین قهوه میان عطرهای قهوه و بوی مافین هایی که از آشپزخانه می آید او هم بوی شیرینی می دهد. پیرزن ها و پیرمردهای صبوری به پستم می خورند . معمولا با آرامش صبر می کنند جمله ام تمام شود بعد اصلاحم...
-
من بنده ی بوهای خوشم
دوشنبه 1 آبان 1402 17:53
بالاخره دو مهمانی در این خانه برپا شد این یعنی پختن دوتا کیک و پیچیدن بوی غذا و برنج زعفرانی توی خانه چای هل و زعفران توی فنجان های سفید نشستن گلدانی گل رز ، گوشه ی میز که اینبار صورتیِ یواش بود . روشن کردن شمع سرخابی جیغ بین دو مبل صورتی روشن کردن تمام چراغ های خانه . من بنده ی بوهای خوشم . بوی ترکیب شده ی گل ، پلوی...
-
….
پنجشنبه 13 مهر 1402 15:55
پشت پنجره نشسته ام و کتاب می خوانم پرده زرد سمت چپ پنجره تلاش بسیاری دارد که بیشتر توی زوایه دید باشد و همین تمرکزم را زرد می کند. یک هو در صرف فعلی دچار تردید می شوم می آیم مصدرش را تایپ کنم سر از اینجا بیرون می کشم. سوزش درد شانه ام دوباره برگشته و دلیلش را نمی فهمم . به روزهای اخیر نگاه می کنم که چقدر از رفتن بابا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریور 1402 13:08
عجیبی دنیا در اینه که همین الان ، همین حالای حالا که به ساعت من می شه یازده و سی و پنج دقیقه ی صبح ، من دارم میرم برای یه دوست به مناسبت تولدش گل می خرم و یه ظرف که کیکش رو بگذارم توش و برادرا تو ایران دارند برای مراسم چهلم گلی که خریدند رو می برند روی مزار بابا
-
…
پنجشنبه 23 شهریور 1402 22:28
جان معمولا تعبیر و تعریف های قشنگی از اطراف و آدم ها دارد. مثلا از نگاه او معلمش مثل غنچه ای است که هنوز باز نشده . یا وقتی می خواست از سگ پسرعمویش تعریف کند گفت چقدر شبیه بلّاست . بلّا سگ یکی از دوستانمان است با تعجب گفتم اما نژاد اینها خیلی فرق دارد و جان گفت منظورم نگاهشان است . صبح که جان را گذاشتم مدرسه خوشحال...
-
زندگی
پنجشنبه 16 شهریور 1402 00:39
مدرسه جان دوباره شروع شد. روز اول که برگشت فقط غرِنداشتنِ دوست را زد و اینکه دلم می خواهد برگردم مدرسه قبلی. روز دوم اما پسرها رفتند سراغش و بردنش تو گروهشان. خانم معلمش را باز هم دوست دارد چون از همه ی بچه های کلاس درخواست کرده که با جان و یک تازه وارد دیگر هم دوست شوند. گفت خانم معلم اول پرسیده می خواهید تک شاخ باشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریور 1402 23:52
هوا ابری شده بود امروز . جان را بردم بیرون از صبح هی راه رفتیم . قصد کردیم برویم بالای قلعه و از آنجا دریا را ببینیم . جان همه ی پله ها را شمرد . برای چندمین بار جلوی آبشار قلعه عکس انداختیم و گذاشتیم آبشار آب بپاشد به وجودمان . رسیدیم به بالا ،دریا و شهر زیر پایمان آمد ایستادیم به تماشا . همان بین لوگوی هواپیماها...
-
خورشیدی که گرم می تابد اکنون بر مزارت
شنبه 4 شهریور 1402 04:10
سی سال و شش روز بعد از مامان بابا امسال قبل از شنیدن بوی دروی برنج رفتی ، یکماه ونیم پیش وقتی تصویری زنگ زدم حرف بزنیم دیدم که دیگه نیستی تو این دنیا فروغ زندگی از چشمانت رفته بودند نگاهت به من نبود ونمی دونمکجا بود، فقط تمام توانت رو جمع کردی و حال جان رو پرسیدی بهم گفتن نمی تونی حرف بزنی گریه کردم وگفتم اشکال...
-
مرداد سی سال بعد
جمعه 27 مرداد 1402 02:20
بابا هم مُرد از بس که جان نداشت
-
مثل یین و یانگ
جمعه 19 خرداد 1402 15:10
گاهی هم مثل بالا رفتن از سینه کش کوه سخت است گاهی به مانند توی تنوره ی آتش ، یا خیس شدن در بارانی طوفانی و ویرانگر و ترسیدن از رعد و برق های مهیب می ماند. درمیان تمامشان باز همان نقطه گرم و سفید روشنت میدارد. گاهی مثل نشستن روی تابی است شبیه تاب زیر انبار خانه ی پدربزرگ تاب می خوری بلند و بلندتر تا دستت برسد به سنگ...
-
یک سال و دوماه و چهار روز گذشت
جمعه 22 اردیبهشت 1402 14:59
بعد از قرن ها دوباره سلام از همین الان الان بخوام بگم ، جان مدرسه اس و دیروز وقتی دندون پزشک ازش پرسید چرا تو ۹ سالگی کلاس دومه و من بهش گفتم برای اینکه ما تازه یکساله اومدیم با یه شوق و تعجبی شروع کرد از زبان جان تعریف کردن. که البته من طبیعی بود ذوق مرگ شدم اما خاله کبرای کله ام گفت : این احتمالا تا حالا بچه ی مهاجر...
-
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سهشنبه 24 اسفند 1400 12:30
اسفند همیشه برای من و مورس پر از رویدادهای بود و باز هم تمام این اسفند برایم شد شور و شوق وصل . چه ماه مهربانی شده با من اسفند زیبا. امسال با ما سه تا مهربان بود. با تمام دردها و تلخی های ریز و درشتش که از سر گذراندیم اما پایانش زیبا شد. حالا پشت پنجره ای نشسته ام که چشم اندازش خانه هایی با شیروانی ست. از راست و چپ...
-
حالا که اینجا هستم
سهشنبه 19 بهمن 1400 20:19
بعد از هزار سال کتلت درست می کنم . ظهر که با جان از بیرون بر می گشتیم گفت از گاری سبزی فروش سبزی بخریم . تربچه و گشنیز هم حتما توش باشه . عصر گفتم این سبزی ها فقط کتلت می خوان که بچسبه به جونِ جان کتلت درست کردن همیشه می بَرَدَم به هپروت . میرم اونجاها که دوست دارم. برای خودم سکوت می کنم یا بینش زمزمه می کنم . اما...
-
خیلی دوستت دارم خدا
دوشنبه 19 مهر 1400 13:31
جان در سوگ باربارا و رونالدو خیلی ناراحت شده، باربارا و رونالدو دوتافنچ های جان بودند که عادت کرده بودند جان هر روز صبح پارچه را از رویشان بردارد و سلامشان کند. جان از من پرسید از سوره هایی که کلاس اول یاد گرفته کدامشان برای مردن است؟ بعد همین طور که هر کی سرش به کاری گرم بود آمد و بوسیدم و گفت: مامان تسلیت میگم. فکر...
-
کلام آخر همین اول، بزرگوار من خیلی تنهام
یکشنبه 21 شهریور 1400 02:46
الان درست همین الان کله ام شده پر از حرف ، جمله ها به رگبار بستنم. دیشب با فکرهای خوب خوابیدم، بابابزرگم دم صبح اومده بود به خوابم و داشت با چندتا از رفیقاش تو کوچه شون حرف می زد انگار ، داشتیم حیاط بزرگه ی خونه بابابزرگم رو می شستیم ، انگار قرار به جشن بود، رفتم تا پیچ وسط کوچه بابابزرگم گفت : دختر دوتا چایی برای من...
-
انجام زندگی.
یکشنبه 10 مرداد 1400 02:27
خونه پیدا میشه اما با شرایط ما نیست. هست ها هنوز در سایه اس و خودش رو نشون نداده، یه جایی منتظر مائه. خانه ی عزیزی که شاید اینقدر درت نباشیم ، آهای کجای این سرزمینی؟ ممکنه خیلی کوتاه مدت باشه سکونتمون درش. اما یه بایده و تا پایان تابستون عملی باید بشه. بیشتر دلم می خواست که لازم نمی بود این جابجایی چون برای باز کردن...
-
تتوی خوزستان و گیلان
دوشنبه 28 تیر 1400 16:42
هر روز صبح که چشم باز می کنم از ته قلب و با تمام وجود می گم خدایا شکر که امروز رو هم دیدیم، مراقب هممون باش. از صبح گریه می کنم ، برای خوزستان. برای تاریخ و سرنوشتی که دست از سرمان بر نمی دارد. قهوه می خورم بلکه آرام شوم گریه می کنم ، چای داغ می نوشم و تمام بدنم دوباره گر می گیرد و باز می زنم زیر گریه، گل گاو زبان و...
-
ترس های مشترک
جمعه 14 خرداد 1400 03:41
خیلی دلتنگ همه چیزم خیلی امروز که با "جان" ازپله های پله برقی بالا می رفتیم گفتگوی خیلی ساده ی آدمهایی که از کنار ما پایین می رفتند دوباره گوش هایم را تیزکرد. تصورشان کردم توی خانه ی روشن شان . شده بودم مثل نوجوانی ام که همیشه توی راه مدرسه یا حتی ابتدای جوانی در راه عبور از کوچه ها به خانه ها و پنجره ها...
-
تو گفتی نباشی دنیا کمرنگه
جمعه 5 دی 1399 23:47
در شاعرانه ترین حالت ممکن نشسته ام. دم نوش پوست بِه خشک و سیب خشکی که خودم درستشان کرده ام کنارم است . تشک برقی را زده ام روی یک و گرمای مطبوعی شده. ریسه ی نورِ " جان" را زده ام بالای سرش . چراغ ها را خاموش کردم و نور ریسه ها شده نور اندک و به اندازه ی اتاق. موزیکی نرم بر پا کردم، تا " جان" خوابی...
-
تهِ تهِ تهِ دنیا
دوشنبه 19 آبان 1399 01:38
شده ام آدمی که باید از چاله ای به چاله ای دیگر خود را بکشد. بی اینکه یکی بر دیگری مزیتی بدارد. خودم را در دور باطل افتاده می بینم و فعلا گریزی نیست از این دور زدنها . دوست دارم دور شوم از اینجا خیلی دور، خیلی خیلی دور، حال بدم به همه چیز ربط دارد راستش به گرانی، به نتوانستن ها، به درونم ،به ایده آل های فرسوده ام، به...